کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

بسم الله

آمده ایم اینجا تا هرچه برایمان و برایتان مقدور باشد ، کتاب هایمان را بتکانیم و چند قفسه ی مشترک بسازیم...


۷ مطلب با موضوع «آثار داستانی اعضاء» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۴۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۱۱

مشتاق خواندن نقد و نظرهای دوستان و استاد گرامی. :)

بفرمایید +

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۴

بخوانید و نقد بفرمایید .+

با تشکر از  آقای صفایی.

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۴
فــ . الف

روی نیمکت نشسته بود. روسری مشکی کوتاهش را خیلی مرتب گره زده بود . مقداری از موهای سپیدش روی پیشانی خودنمایی می کرد . خیلی شق و رق نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود .طرز نشستنش نشان میداد باید از یک خانواده ی نجیب و با اصل و نسب باشد . مانتوی طوسی سیرِ بلندش با آن موهای سپید و روسری مشکی ،جلوه ی یک مادر بزرگ ِ دوست داشتنی ِ بسیار باشخصیت را به او داده بود . تقریبا حواسم بیشتر پی او بود تا بازی بدمینتون خواهر زاده هایم .خیلی خوب بازی می کردند و همه ی کسانی که روی نیمکت ها نشسته بودند سرهایشان مرتب از این سو به ان سو می چرخید  .

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۷


بخاری ماشین یکراست روی حالت تهوع ام دست گذاشته است و هر لحظه فشارش را بیشتر می کند. دانه های برف سربازهای شجاعی هستند که روی شیشه ی جلو ماشین نبرد می کنند و خیلی زود به عدم می پیوندند. دلم برایشان می سوزد اما نمی توانم گریه کنم. اتوبان اصلا هیچ پیچی ندارد و بی روح تر از همیشه کش می آید. می دانم که حوصله ی رانندگی ات دارد به اتمام می رسد، این را از قطرات عرقی که روی پیشانی ات سُر می خورند می فهمم. کلمات در غبغب گلویت گیر کرده و آنقدر خیس خورده اند که در حد انفجار باد کرده اند. دلم می خواهد حرفم را پس بگیرم و بلند بگویم: حرف بزن لعنتی، اما تهوع ِبی مصرف روی غرورم ماسیده و نمی گذارد لب باز کنم. دستم را روی دستگیره در می گذارم. تاریکی محض، وسوسه انگیز است. سربازهای برف دیگر نیروی پشتیبانی ندارند و پراکنده نیرو به جلوی شیشه می فرستند. تو دست می بری و بخاری را کم می کنی. و من نگاهم را از بیرون روی تو مایل میکنم و تلاقی نگاهی سرد رخ می دهد. لبم باز می شود: نگه دار؛ خواهش می کنم. و خواهش می کنم را با آخرین نای التماس بیان می کنم. سرعت را کم می کنی و من دستگیره را بیشتر فشار می دهم. ماشین از حرکت می ایستد و من به حرکت می افتم. تا توان دارم می دوم. چادرم که دور کمرم تاب خورده روی زمین می افتد و من همچنان می دوم. برف تا نیمه های ساق پایم می آید و سرعتم کم می شود. خیلی زود زانو می زنم روی برف ها و دست ها یم را داخل برف  فرو می کنم. تا جان در بدن دارم نفس نفس می زنم. اشکی از چشم پایین نمی آید اما سرما از پاهایم بالا می آید. بی حسی ،شعفی را در من زنده می کند. صدای قدم های تو که روی برف ها فرو می رود و بالا می آید نزدیک تر می شود. پالتو را روی شانه هایم می کشی و خیلی آرام روی برف ها می نشینی. بلند می شوم .ماه بالای سر تو کامل است. به تو خیره می شوم که چادرم را دور دستت پیچانده ای،‌ انگار چیزی را بین چادر قایم کرده باشی. کنارت می نشینم. ماه بالای سرمان برق عجیبی می زند. پیچ چادر را باز می کنی و جلد قهوه ای قرآنم نمایان می شود. باز می کنی و می خوانی: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ. وَأَنتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ. وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ.... لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ.. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ.. به من نگاه می کنی که صدای گریه ام بلند شده است.


                                                







پ.ن: مطلب بالا توسط احلام ارسال شده است. نقد بنمایید ایشان را بل نویسنده بشود :))




۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۶
کتابدار کارگاه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ مهر ۹۳ ، ۰۱:۴۸