کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

بسم الله

آمده ایم اینجا تا هرچه برایمان و برایتان مقدور باشد ، کتاب هایمان را بتکانیم و چند قفسه ی مشترک بسازیم...


کتابخوانی تا بهاران (4)

چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۴۴ ب.ظ

 سلام الله علیکم.

فـ . الف:

                       

مامور سیگاری خدا را  بخوانید تا خاطرات تلخ و شیرین و بعضا روی اعصاب تان زنده شود! چه بسا که هر کدام از ما بتواند یک کتاب از ماجراهای رفت و آمدش با وسایل نقلیه ی عمومی بنویسد. بس که ایرانی جماعت خاطره آفرین است! عامیانه بودن جملات و مرتب بودنشان فضای کتاب را با توجه به ماهیتش جذاب کرده. 

اسمش مثل 90 درصد کتاب های دیگر برگزیده ی یکی از بخش هایش ست. یکی از راننده تاکسی ها.

پشت جلد توضیح خوبی دارد: نویسنده که کارشناس ارشد جامعه شناسی است، برای انجام پروژه ای تحقیقی، نوعی دوربین مخفی ادبی به دست گرفته و در تهران و اصفهان و چند شهر دیگر، صدای مردم را در تاکسی ها ضبط کرده است. حرف ها طبیعی اند  و در عین حال با انتخاب ها و روایت های نویسنده به داستان هایی کوتاه تبدیل شده اند. در این اثر با آدم هایی استثنایی، موقعیت هایی ویژه و نثری طنزآلود روبه رو می شویم.

اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم ِ صالح علاء  آن طور که خودش گفته پنج داستان و دو روایت دارد. البته من حوصله ام نکشید روایت هایش را تا آخر بخوانم ، حوصله سر بر بود به نظرم. یک جور ثبت ذهنیات شخصی که شاید برای بقیه چندان جذاب نباشد. داستان ها هم سوژه ی خاصی نداشتند. اتفاق خارق العاده و نثر دلنشینی در آن دیده نمی شد. حتا یکی دو جا دلم می خواست خودم پایانشان را بنویسم. البته داستان آخر هم خیلی آشنا بود، فکر کنم با قدری سانسور در همشهری داستان چاپ شده بود قبلا .

ابولمشاغل نادر ابراهیمی را اصلا اصلا از دست ندهید. جلد اولش ، ابن مشغله را دو سال پیش خوانده بودم و از ذوقم این یکی را همان موقع گرفتم اما دست کسی به امانت مانده بود تا حالا. حالا دوباره با قلم نادر ابراهیمی در روایت گری اش کیف کردم. علاقه و احتیاج من به روایت خوانی را حتما شما هم دارید. پس آثار خوب اینطوری را از دست ندهید. مثل جانستان کابلستان. ابوالمشاغل ادامه ی زندگی کاری نادر ابراهیمی است . همه چیز برای او از جایی شروع می شود که پدرش مهر حمالی و پارکابی بر او می چسباند. تلاش می کند و تلاش می کند تا به اینجا می رسد. در ابوالمشاغل خیلی چیزها دستگیرتان می شود. از جمله حال و روز فضای سینما و داستان قبل از انقلاب با تحلیل ها و عقاید و سختی های نادر ابراهیمی.

دلم نیامد این تکه را از متن کتاب نیاورم :

« ما نویسندگان بندبازان را مانیم که روی بند، اگر چنان شیرین نکاریم که صدای کف زدن تماشاگران بلند شود، صاحبان خیمه و خرگاه و بند به خفت بیرونمان می کنند. و اگر چنان جان بازی کنیم که صدای کف زدن تماشاگران به آسمان برسد چه بسا که تعادل مان را از کف بدهیم و نقش زمین شویم. و نویسنده هرقدر هم  زورمند و گردن کلفت باشد، متاسفانه فیل نیست که مرده و زنده اش به یک قیمت بیارزد. »

جومپا لاهیری نویسنده ی خلاقی است که آدم فکر می کند در هر داستان دارد زندگی خودش را می نویسد . بعد از معرفی اش در همشهری داستان مشتاق شدم که بیشتر بخوانمش و در این دو سه هفته ی اخیر موفق شدم. قلمش شلیک نهایی خوبی دارد و کلا آدم را به هیجان می آورد.  اما به علت برخی حواشی، خودتان در صورت تمایل می توانید دنبال آثارش بگردید که بعد نگویید نیازمند سانسور بودند :) 

برو ولگردی کن رفیق ِ مهدی ربّی  را چند ماه پیش خواندم. از روی حرف جناب دبیر که فرمودند در حال مطالعه ی داستان های این نویسنده هستند. فکر کردم که نظرم را راجع به این کتاب هم بنویسم بد نباشد. هرچند در مقرری کتابخوانی مان نگنجد. با عرض پوزش و جسارت باید بگویم که ارزش خواندن نداشت. فارغ از حس بی پردگی و بی قیدی در موضوع و لحن و یکجور نشان دادن تمایلش به خاتمی لابه لای داستان، مهارت ویژه ای با توجه به آنچه در کارگاه خواندیم در این کتاب حداقل برای من یافت نشد. دلم میخواست مثل محمد طلوعی باشد که آدم را یکهو به وجد بیاورد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۱۳

نظرات  (۱۱)

مشتاق ابوالمشاغل شدیم خانوم امیدی :))))
پاسخ:
خوب است :) البته از جلد اول بخوانید تا ارتباط برقرار شود.
۱۳ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۵۲ پلڪــــ شیشـہ اے
با توضیحاتی که در مورد برو ولگردی کن دادید کاملاً موافقم.

مشتاق خواندن خوب هایش.
چند جلد هست؟
مگه میشه از جلد اول شروع نکرد؟
نکنه مجموعه داستانهای مرتبط به هم هس؟
پاسخ:
نوشتم که دو جلده. ماجرا از ابن مشغله شروع میشه. داستان نیست. روایتی از زندگی کاریه.
۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۳۳ طاهر حسینی

خدا قوت

شیوه ی خوبی برای معرفی داستان هاست.

ممنون

پاسخ:
سلامت باشید.
۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۳۵ طاهر حسینی
پس با این حساب باید مهدی ربی و صالح اعلا را از لیست حذف کنم و ابولمشغال رارا به لیستمم اضافه کنم 
به به عجب پست خوبی بود..
کیفمان کوک شد..
۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۵۴ خانومـِ میمـ

: )

 

کلا کتاب های نادر ابراهیمی رو دوست دارم منتها به عنوان یه داستان نویس تایید نمیشه بیشتر روایت گره و روایت گریش محشره حتی اگه خیالاتش باشه .یک عاشقانه ی آرامش فوق العاده است . مردی در تبعید ابدیش هم قشنگه ... ابن مشغله و ابوالمشاغلش جمله های ناب زیاد داره ... حتما بخونید .

والا کتاب برو ولگردی کن رفیق به عنوان برنده ی یازدهمین دوره ی جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین مجموعه داستان سال 88 انتخاب شده ولی برای منم چندان دلچسب نبود نتیجه گیری آخر در داستان به عهده خواننده است اما از نظر شخصیت پردازی خوبه ...

روی نیمکت نشسته بود. روسری مشکی کوتاهش را خیلی مرتب گره زده بود . مقداری از موهای سپیدش روی پیشانی خودنمایی می کرد . خیلی شق و رق نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود .طرز نشستنش نشان میداد باید از یک خانواده ی نجیب و با اصل و نسب باشد . مانتوی طوسی سیرِ بلندش با آن موهای سپید و روسری مشکی ،جلوه ی یک مادر بزرگ ِ دوست داشتنی ِ بسیار باشخصیت را به او داده بود . تقریبا حواسم بیشتر پی او بود تا بازی بدمینتون خواهر زاده هایم .خیلی خوب بازی می کردند و همه ی کسانی که روی نیمکت ها نشسته بودند سرهایشان مرتب از این سو به ان سو می چرخید  .

نیمکت ِ ما تقریبا جای نشستن نداشت ولی روی نیمکت ِ او فقط زن ِ جوانی نشسته بود که با دختر ِ کوچکش به پارک امده بودند . دختر سوار ِ سه چرخه بود و دور حوض ِ وسطِ پارک می چرخید و مادر هر گاه او به نزدیکی اش می رسید برایش دست می زد و تشویقش می کرد . در هر دور رفت و امد دخترک ، پیرزن هم لبخندی بر لبهایش می نشست . به یاد ِ مادر بزرگم افتاده بودم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . سر وصدای خواهر زاده های دو قلویم حواسم را گهگاه پرت ِ خودشان می کرد مرتب غر میزدند که : « خاله ! بلند شو ... همش نشستی ؟! پاشو کمی با ما بازی کن » منهم  لبخندی تحویلشان میدادم و میگفتم:« فعلا که شماها شدین سوژه ی ملت ، من بیام من سوژه بشم ؟!!! » و با این حرف از زیر بار ِ بازی کردن با آنها در می رفتم .

تقریبا دور حوض خالی بود . ناگهان دو پسر ِ جوان با یک توپ والیبال آمدند کنار حوض و دست به کار تقریبا جدیدی زدند که تا بحال برایم  دیدن چنین صحنه ای سابقه نداشت . یکی یک طرف حوض ایستاد و دیگری در طرف دیگر و با هم شروع کردند به بازی کردن . انگار میخواستند ضرب دست هایشان را قوی کنند !! ...

چند توپ رد وبدل کردند . تقریبا همه ی حواس ها متوجه آنها شد . زن ِ جوان ، دختر بچه اش را کنار کشید . خواهر زاده هایم دست از بازی کشیدند و تقریبا آنها تنها میان دارانِ زمین بودند . خیلی خوب بازی میکردند . نگهان یکی شان توپ را که فرستاد طرف ِ روبرو نتوانست توپ را مهار کند و با ضربه ای توپ به عقب پرتاب شد و دقیقا به صورت پیرزن اصابت کرد . نمیدانم تا بحال چنین حالی به شما دست داده یا نه . همه انگار شوکه شدند . نمیدانستند چه باید بکنند . پیرزن به عقب افتاد و سرش به نیمکت خورد . زن ِ جوان همانجا نشسته بود و نمیتوانست تکان بخورد فقط جیغ می کشید . پسری که توپ را زده بود دوان دوان به سمت پیرزن رفت . اما انگار توان دست زدن به او را نداشت . ترسیده بود یا مسئله ی محرم و نامحرم مانعش بود ، نمیدانم. من هم یک آن شوکه شدم و توان حرکت نداشتم . ولی بلافاصله بلند شدم . سمت پیرزن رفتم . نفس میکشید . صدایش کردم . توان باز کردن چشمهایش را نداشت . خواستم سرش رابلند کنم ترسیدم گردنش مشکل پیدا کرده باشد . پرسیدم خوبید ؟ جوابی نداد . به  خواهر زاده ام گفتم برو سریع یک لیوان آب بیاور . از گردن نگه اش داشتم کیف پارچه ای ام را روی نیمکت و زیر سرش گذاشتم و به آرامی روی نیمکت خواباندمش . زن ِ جوان هنوز مات بود . از جایش بلند شد تا پاهای پیرزن را دراز کند . خانم های دیگری که بودند امدند و هر کدام توصیه ای داشتند . فقط به همه بلند گفتم از دورش دور شوند تا بتواند بهتر نفس بکشد . پیرزن چشمش را آرام باز کرد . نفس راحتی کشیدم . پرسیدم خوبید ؟ جایی تان درد نمی کند ؟ دستش را بلند کرد تا بتواند مرا بگیرد وبلند شود . نمی توانست سرش را حرکت دهد . دورمان ازدحام زیادی شده بود . نگاهش که به جمعیت افتاد شرم کرد . خواست بلند شود که باز نتوانست حس کردم میخواهد لباسش را ، پایش را مرتب کند . گفتم همه چیز مرتب است نگران نباشید . دستش را به سرش برد برای اینکه ببیند روسری اش سرش هست یا نه . دلم میخواست گریه کنم . همه ی اینها در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود . گوشی رابرداشتم و به  اورژانس زنگ زدم . آدرس را پرسیدند واینکه شما چه نسبتی با او دارید و شماره ام را گرفتند و گفتند ماشین میفرستیم . حال پیرزن بهتر شده بود منتها هنوز توان بلند کردن سرش را نداشت . پرسیدم به کی زنگ بزنم تا همراهتان به بیمارستان بیاید ؟ نگاهی کرد و هیچ نگفت . گفتم مادر ! همسرتان ، دخترتان  ،پسرتان باید یکی از نزدیکانتان همراهتان بیاید بیمارستان . گفت نیازی نیست دخترم . خوب می شوم . نیازی به بیمارستان نیست .

دو پسر میخکوب شده بودند . اگر هم می خواستند بروند مردمی  که دوره مان کرده بودند اجازه نمیدادند. زن ِ جوان با دخترش از آنجا دور شد . خواهر زاده هایم خداحافظی کردند و رفتند . مردم هم کم کم پراکنده شدند . دیگر این اتفاق سوژه ی جالبی نبود . حال ِ پیرزن بهتر شده بود.

آمبولانس آمد . تکنسین شان سریع پیاده شد . اول شرح ماجرا را برایش گفتم و بعد مشغول وارسی گردن پیرزن شد و سوالاتی پرسید . فشارش را گرفت . چشم هایش را معاینه کرد . گفت چشمم تار میبیند  .مرد گفت بهتر است بیمارستان برود تا از گردن و سرش عکس بگیرد ویک نوار مغزی هم بدهد . دوباره پرسیدم مادر ! به کی زنگ بزنم ؟ ! .. گفت : مادر ! کسی را ندارم . همسرم فوت کرده و تنها زندگی میکنم . پرسیدم فرزند ندارید ؟ گفت : نه . " نه "اش برایم مانند " آره " ای بود که ای کاش " نه " بود . از شان پرسیدم کدام بیمارستان میبرید؟ گفتند : نزدیکترین بیمارستان به اینجا ... پرسید:  دفترچه ی بیمه دارید ؟ پیرزن گفت نه .

تصمیم گرفتم خودم همراهش بروم . یکی از کسانی که اطرافمان بود به 110 زنگ زده بود . از 110 هم امدند و شرح ما وقع را گفته بودند . دو جوان داشتند از ترس می مردند . گفتم چیزی نیست . این پیرزن هم رضایت میدهد . نگران نباشید . همان مردمی که محو بازی شان بودند تازه یادشان افتاده بود که اعتراض کنند و می گفتند : مگر اینجا جای این نوع بازی هاست ؟ زن و بچه ی مردم اینجا راه میروند و ....

خسته بودم . برانکارد آوردند که پیرزن را رویش بگذارند تا به بیمارستان برویم . گفت نمی آیم . گفتم مادر خطرناک است شاید خون در سرتان جمع شده باشد .  خندید و گفت مهم نیست . مامور 110 نزدیک امد و گفت : مادر این دو جوان را به کلانتری میبریم و امشب بازداشت هستند .بهتر که شدید به کلانتری بیایید و اگر خواستید رضایت بدهید . پیرزن نگاهشان کرد . گفت رضایت میدهم کلانتری نبریدشان . گفتم مادر بگذارید بعد از بیمارستان به کلانتری میرویم گفت : نه بیمارستان میروم و نه کلانتری . و با کمک من نشست . گفت : کمی دیگر حالم بهتر می شود وبه خانه ام  میروم . ماموارن امبولانس مردد مانده بودند . گفتم بروید، نمی آید . فرمی را به من و پیرزن دادند که امضا کنیم . فرم را امضا کردیم و رفتند . مامور 110 هم رفت . مردم هم رفتند . پسرها ماندند . از پیرزن تشکر کردند و گفتند ماشین داریم . بیایید شما را تا خانه برسانیم . قبول نکرد . گفت راه ِ خانه ام ماشین خور نیست . آنها هر چه اصرار کردند بمانند قبول نکرد . هوا دیگر کاملا تاریک شده بود . مانده بودم که چه میخواهد بکند . به من هم گفت شما خیلی زحمت کشیدید شما هم بروید . من خودم میروم . گفتم امکان ندارد . تا خانه همراهتان می آیم . خواست بلند شود. دستش را گرفتم آرام بلند شد ولی تعادل نداشت . دوباره نشست . کمی آب خورد . اشکش جاری شد . دلم سوخت . ولی فقط سکوت بین مان بود . میدانستم دردی دارد که گفتنی نیست . هیچ نپرسیدم . بلند شد .راه افتادیم ارام به سمت خانه اش . پارک را تمام کردیم . از خیابان رد شدیم . کمی جلوتر سرای سالمندان بود . اشاره کرد آنجاست . دو سال است که اینجا هستم . قلبم درد گرفت . اشکم سرازیر شد . گفت همسرم وکیل پایه یک دادگستری بود . وضع مان خوب بود .خودم تحصیلکرده ی انگلیس هستم . اما همسرم بیمار شد . بیماریش صعب العلاج بود . خرجش کردم . دو دختر دارم و دو پسر . تا پدرشان سالم بود خوب بودند پدرشان که مریض شد از دورمان رفتند . وقتی دیگر دیدم توان نگهداری از او را ندارم گفتم بیایید پدرتان را به آسایشگاه ببریم من توان نگهداری از او را ندارم . دختر بزرگم که دو فرزندش الان مهندس هستند و من انها را بزرگ کرده بودم گفت : « ما نداریم ، خانه ات رابفروش و خرجش کن » . گفتم چطور راضی می شوید خانه ای که در آن زندگی میکنم را بفروشم ، مگر شما و فرزندانتان را در این خانه بزرگ نکرده ام ، مگر به گردنتان حق ندارم ؟ گفتند : میخواستی نکنی ، خودت لذتش را بردی !! . پسرهایم خارجند . به انها گفتم . گفتند خودمان در خرج خودمان مانده ایم . همسر دختر دومم نمایشگاه ماشین دارد .بچه ندارند . یک سگ گرفته اند و تمام ِ زندگی شان شده همان سگ . خانه ام را فروختم و پول آسابشگاه همسرم را دادم  . همسرم فوت کرد . بقیه پول هایم را بابت ارثیه شان از من گرفتند و سهم من از تمام زندگی ام ، شد این خانه ی سالمندان. حالا چه اصراری است که زنده بمانم ؟

نمیدانستم چه بگویم . فقط اشک ریختم . نگهبان او را ازمن تحویل گرفت . جریان رابرایش گفتم . سری به تاسف تکان داد و گفت : مواظبش هستیم . پیرزن را بغل کردم و بوسیدم .بوی مادر بزرگم را میداد . گفتم : دوباره به دیدنتان می آیم . مواظب خودتان باشید . خندید و رفت . خنده ای که انگار میگفت دیگر مرا نخواهی دید .

هفته ی بعد وقتی به سراغش رفتم ، نگهبان گفت : فردای همان روز در اتاقش سکته کرد و از دنیا رفت . 



این رو بر اساس واقعیت ننوشتم یعنی یک داستانه . اما بر اساس اصول داستان نویسی کارگاه ننوشته بودمش . شخصیت داره . شخصیت پردازیش برای یک داستان کوتاه مناسب هست یا نه رو نمی دونم . فقط گذاشتم که چیزی باشه برای خوندن و ایراد گرفتن ... من اماده ی نقد شدن هستم بسم الله 

۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۴ پلڪــــ شیشـہ اے
رفتم تهیه اش کنم فروشنده خبر نداشت دوجلده و جلد اول رو هم نداشت.:(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی