کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

بسم الله

آمده ایم اینجا تا هرچه برایمان و برایتان مقدور باشد ، کتاب هایمان را بتکانیم و چند قفسه ی مشترک بسازیم...


داستان ارسالی بانوی نقره ای

دوشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ق.ظ


سلام


داستان بانوی نقره ای را با یکدیگر گوش می دهیم :)

و صد البته اظهار نظر می نماییم.

+



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۱/۱۰
کتابدار کارگاه

نظرات  (۱۱)

سلام و خسته نباشید .
داستانتون می خواست اضطراب یک مادر را در شبی که بناست صبحش طلاق بگیرد را نشان بدهد . شروع داستان خوب بود و شاوینگ هایی از قبیل خاکریز رو خواستید توی داستان بیارید ولی هر جاییکه پر از خاک باشه رو میشه به خاکریز تشبیه کرد . بیشتر خاکریز به عنوان یه سنگر برامون مظرحه .در ادامه وجود پویا رو که خواستین در ذهن نویسنده نشون بدین با اون سوال که مطرح کردین ،آدم حس میکنه پویا توی خونه هست و داره می پرسه که ... ولی در حقیقت پیش پدرشه . نگرانیش از وضع مادرش ، تاثیری در روند داستان نداره یعنی اینکه مادرش بیماره یا سالمه فقط جایی دیده میشه که بالش می افته زمین و میره زیر مبل پر از خاک . بعدش یهو شما توی روشویی چشمتون می افته به تف توی دستشویی ... هیچ حرکتی از دراز کردن پاتون اتفاق نیفتاد و یهو شما توی دستشویی هستین که ابته عذم مسواک زدن رو از این جهت مطرح کردین که نشون بدین همه چی براش بی تفاوته و مهم نیست . 
آخر داستان هم جوری مطرح کردین که انگار مهم نیست نتیجه حضانت چی باشه ولی دلواپسی های یک مادر رو مطرح کردین . 
فعلا همینا به نظرم رسید . بازم دستتون درد نکنه .خدا قوت 
سلام .
خدا قوت !

زاویه ی دید سیال ذهن بود آیا ؟!

نکته ای که به ذهنم می رسه اینه که یک جاهایی به نظر لحن داستان احساسی می شد و به قول جناب دبیر بیان احساسی برای داستان سم است .

سلام با نوی نقره ای جان

بنظرم جالب بود. و برام شدیدا عجیبه که بنده قرار بوده همچین موقعیتی رو برای شخصیت داستانم درنظر بگیرم که الحمدلله یه تغییراتی قبلا توش داده ام هرچند موضوعاتمون مشابه هم دیگه هست.

اینجا که میگی جواز آزادی من رو صادر کردند. مقصودت چیه؟ یعنی شخصیت رو دستگیر کرده بودند؟(البته گفتی که تهمت هایی بهش زده شده ولی حس کردم واقعا دستگیرش کردند که حالا تبرئه شده)

اینجا که میگی:

کاش من هم مثل امید در دل تاریکی همه جا را ستاره باران می دیدم، بنظرم اگه مدل دیگه از اعتیاد امید یادآوری کنه بهتره. یعنی نه اینکه امید کار خوبی می کنه اما اینجا انگار نگرش شخصیت به کار امید خیلی احساسی هست و بار منفیش کمرنگ تر شده.

 

از روی مدل حرف زدن شخصیتت حس می کنم شخصیتی احساساتی، با حیا، و البته با مسئولیت پذیری کم هست ( نه اینکه کلا مسئولیت پذیر نیست بلکه هنوز تردید داره که مسئولیت بچه ش رو با طلاق قبول کنه یا نه؟) .

یا شخصیت آدم صرفه جوئی هست که بچه می پرسه بیسکوئیت گرونه؟ یا بچه بچه باهوشی هستJ

فقط نفهمیدم این بیسکوئیت شکلاتی چه ربطی به مادر شخصیت داره؟ یعنی اولین بار که خوندم فک می کردم قراره بیسکوئیت رو برای مادر خودش بخره ولی الان حس می کنم خواستی پرش کنی از فکر بیسکوئیت شکلاتی به فکر بیماری قند مادر و قرصش.(نمی دونم شاید اگه اینکه میگی شکلات برای مادر ضرر دارد تغییر کنه باعث شه اون فکر ی که من اول کردم ایجاد نشه.)

حس میکنم برای نشون دادن تشویش از اتفاقی که قراره توی زندگیش بیافته، باید از متکی شدن به صرفا قرص سردرد جلوتر می اومدی.(البته قرینه هایی وجود داره ولی در کل حس می کنم انگار شخصیتت بی تفاوت یا شاید بدون استرس داره با موقعیت رو به رو میشه..حالا این ممکنه به روحیه شخصیت برگرده که کلا آدم بی تفاوتی باشه ولی بعید می دونم این آدم احساساتی بی تفاوت رفتار کنه. یا ممکنه به شوکی که بهش داره با این اتفاق وارد میشه برگرده... حداقلش دلم می خواست بشینه گریه کنه . از انتخابش پشیمون باشه. آه بکشه. یا اینکه دلش بخواد برگرده گذشته اش. یاد خواستگارای دیگه ش بیافته. یا اینکه  توی این حرفهایی که همه از ذهنش داره خارج میشه بیشتر از اینی که نوشته شده حس سردرگمی، نگرانی آینده خودش و بی پولی و... موج بزنه. چون توی افکارش نگرانی آینده بچه هست ولی انگار از خودش مطمئنه که وضع بدی نخواهد داشت)

نمی دونم شوهر شخصیت اعتیاد به چی داره ولی اگه اعتیادش به مواد مخدر باشه و دورانی هم سیگاری بوده می تونی از بوی سیگار راننده پل بزنی به خاطرات بد گذشته اش و امیدJ

(در ضمن اسم و فامیل شخصیت اسم یکی از بچه های کلاس ما توی دانشگاه بود..)
خسته نباشید داستان شور انگیزی بود.

اما اول از همه متن شاعرانه تان تو چشم می‌زد مخصوصا که اینجوری شروع می‌شه "امشب من و آسمان دل به هم داده ایم و ..." هر چند با آوردن کلمات نان و پنیر با کله زده ایدش زمین ولی همین چند کلمه ی ماه، دل، شب و آسمان برای متن شاعرانه کافی است و در هم متن خوش آهنگ پیش می‌رود حالا سوال این است که شخصی که می‌خواهد فردایش برود طلاق بگیرد(می‌خواست طلاق بگیرد؟!) این جوری است؟ یعنی همین قدر شاعرانه!
بعضی جاها که می‌خواستید موضوعی را مطرح کنید بهانه اش خیلی نچسب درآمده مثل آنجایی که پویا می‌پرسد"مامان بسکویت شکلاتی گران بود؟!"
خیلی با زوایه سیال آشنایی ندارم وگرنه فکر می‌کنم یکی از نقدها به داستانتان  پراکنده نویسی و دادن تصویرهای بریده بریده و نچسب است.
یک جاهایی از داستان فعل از استمراری خارج شده مثل". قاضی بی تفاوت اعلام کرد" 
ببخشید این جمله یعنی چه:". نمی دانم واقعا دلم می خواهد نتیجه جلسه بعد چه باشد"
بنده هم نمی‌دانم دقیقا جای جدا کردن پاراگراف کجاست ولی به نظرم شما هم درست این کار را نکرده اید مثلا همان سه پارگراف اول.
به جز اینها فکر می‌کنم توصیفات و  showing های خوبی داشته اید و شخصیتتان شخصیت دارد و نقاط قوت دیگری که در متن است.
سلام
صلوات
خدا قوت


[چون مثلا من قراره آخرین نفر باشم که پیغام میذارم پس منتظر میشم تا یکشنبه شب و بعد پیغام میذارم]
سلام خدا قوت

حس را کامل منتقل کرده ای، انگار الان من طلاق گرفتم :))
با خانم کریمی موافقم لحن احساسی داشت. که دبیر همیشه به منم ایراد میگیره..
اولش یکم گیج شدم، نفهمیدم چی به چی شد.

۱۴ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۰۵ پلڪــــ شیشـہ اے
سلام بانو 

خداقوت 
خواندم ان شاءالله فردا نظرم را می نویسم. 
سلام . من قبل از گفتن نظرم ذوق داشتم که یک چیز دیگر را بگویم.
دقت کرده اید چقدر در خوانش های مان داستانی تر شده ایم؟
ریزبینی و بالا و پایین کردن های نکات داستانی در متن های پیش رو، که دوستان در کامنت ها به آنها اشاره می کنند خیلی خوب و علمی تر شده.
به شخصه از تمام این نکات حتی اگر مربوط به داستان خودم هم نباشد بیشتر از قبل استفاده می کنم. اصلا خواندن نقدهای داستان دیگران هم خودش یک درس گرفتن است.
لطفا همه همینطور دقیق و خوب بمانید و بمانیم و بهتر شویم و بهتر کمک هم کنیم، حتی اگر گاهی بعضی هایمان حضور پررنگی پیدا نمی کنیم.
۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۱۰ پلڪــــ شیشـہ اے
سلام بانو ابتدای داستان قدری گیجم کرد.تا آنجایی که می گوید:"مامان مثل قدیم حوصله تمییز کاری ندارد."را به نظرم اگر باز نویسی کنید بسیار بهتر خواهد شد. آنجایی که می گوید:"ساعت چند است؟نفهمیدم چه طور خوابم برد.خب هنوز خیلی وقت دارم.یک مسکن سر دردم را آرام می کند." انگار داستان متوقف شده و بین این قسمت و بخش بعدی یک چیزهایی کم است. این که یک هو می رود توی تاکسی.فکر می کنم اگر یک چیزی برای مرتبط کردن این جمله و ادامه اش کم است. این قسمت توصیفات و انتقال حس های درونی و بیرونی اش خیلی خوب بود."بالاخره نوبت ما شد ... نتیجه جلسه بعد چه باشد." پایان جالبی داشت. خیلی خوب و روان بود. سیال ذهن خیلی خوب حسش رو منتقل کرده بود. + اون جایی که از افتادن کوسن و کثیفی کف اتاق حرف میزنه - این شخصیت به نظرم آدم مسولیت پذیر و وظیفه شناسیه.چرا بعد از این مدتی که پیش مادرش بوده خودش خونه رو تمییز نکرده و این که حتی چرا خودش قند خون مادرش رو چک نکرده.
۱۶ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۰۲ بانوی نقره ای

سلام 

اول از همه خیلی خیلی خوشحالم که این امکان در اختیارم گذاشته شد که داستان بنویسم و ده تا نویسنده خوب اون رو به نقد بکشند. و بابتش از جناب دبیر و همه دوستان ممنونم.

خیلی از نظرات راجع به این گفته بودند که داستان به خصوص اول هاش گیج کننده است . راستش من فکر میکنم خاصیت و حتی لازمه زاویه دید سیال گیج کنندگی شه چون از ویژگی هاش اگه یادتون باشه این بود که راوی در حال داستان گویی نیست و فقط برای خودش فکر می کنه که چون آشفته و پریشان هم هست فکرهاش هم پراکنده هستند.

در مورد بعضی جاهایی که گفتین داستان سکته دارد و از جایی به جایی دیگر میپرد و انگار شکافی بین قسمت هایش هست در خیلی از موارد به نظرم حق با شماست. اما راستش داستان گویی با سیال برای اولین داستانی که نوشتم خیلی سخت بود به خصوص که میخواستم زیاد طولانی نشه و از حوصله دوستان خارج نشه . 

در مورد دیالوگ "مامان بیسکوییت شکلاتی گران بود" میخواستم این رو برسونم که اولا پویا بچه پرتوقعیه و عادت داره کمبود ها رو به رخ بکشه و دوما خانواده محیا از نظر مالی متوسط هستند.

در مورد نحوه بیان اعتیاد امید اول اینکه نمیخواستم زود کشف بشه و مخصوصا پیچیده نوشتم و دوما میخواستم بگم محیا هم از همه چیز بریده و خستست و دلش میخواست جای امید بود و بی خیال و سرخوش بود برای همین این قسمت کمی با مثبت پیدا کرده.

مطمئنا خیلی از نقدهای شما کاملا وارده و به خاطر نقایص ازتون پوزش میخوام. خب این اولین داستان من بود ان شاالله پیشرفت میکنم.

به نام خدا
سلام بانو جان
با نظرات بچه ها در خصوص لحن احساسی و جدایی پاراگراف ها موافقم...راستش اولش نتونستم شخصیت اول داستانت رو خوب بشناسم...پاراگراف آخر خیلی به دلم ننشست، شاید به خاطر محتوای داستان بوده باشه...یه موضوع مهمی که دادگاه حضانت بچه رو به پدرمعتاد فک نکنم بده ها...اما شخصیت مادره که احساسی و استرسی بود خوب بود...من خوب باهاش ارتباط برقرار کردم
موفق باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی