کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

بسم الله

آمده ایم اینجا تا هرچه برایمان و برایتان مقدور باشد ، کتاب هایمان را بتکانیم و چند قفسه ی مشترک بسازیم...


داستان ارسالی آقای صفایی

سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۱۴ ق.ظ

بخوانید و نقد بفرمایید .+

با تشکر از  آقای صفایی.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۱۹
فــ . الف

نظرات  (۱۵)

سلام علیکم
راستش این اولین مواردی هس که به نظرم میرسه. باقی موارد رو بعدا ان شاالله اگه عمری بود و خداوند به ذهنم عنایت کرد برایتان خواهم نوشت
اول اینکه حس کردم زاویه دید موردنظرتون من نمایشی هس (ناظر به دیالوگ هایی که ما صرفا از او می شنویم که به ساندویچ فروش میگه) اما در واقع پیرمرد داستانتان غیر از این یه مورد انگار صرفا با خودش داره صحبت می کنه. لذا می خواستم بونم مدنظرتون آیا نمایشی بوده یا نه؟
این طور که شما شخصیت رو پرداختید ایشون بار گناه قتل نفسی رو به دوش میکشه که عذابش داده و اونقدر مصممش کرده که به فکر آسیب به خودش بیافته
اما چی شده که این آتش گناه برای این پیرمرد سرد شده که حتی در اولین قدم هاش یادش نیس و دغدغه اصلیش نیست.
یه سؤالی که برام پیش اومده اینه که محسن کیه؟
یعنی ما می تونیم اسم از شخصیتی بیاریم اما نگیم چیکاره شخصیت ماست؟
یه نکته ای بنظرم رسید
جایی که گفتید
خوشحالی دوران بچگیم وسط خیابون گیرم انداخته
احتمالا منظورتون برف بوده. اما حس می کنم حس شمس علی به برف غمگنانه تر از اونه که با دیدنش یاد خوشحالی کودکیش بیافته.  چون بنظرم پایلن بندیش یه جور دلخوری از برفه.
ضمن اینکه اگه حدسم درست باشه و مقصودتون از خوشحالی دوران بچگی، برف باشه، یه خورده این عبارت به نظرم ممکنه به ذهن مخاطب نیاره که برف مقصوده.
(البته این نظرات ناقص منه)

با تشکر از آقای صفایی و داستانشون که می خواست آوارگی و دربدری یک پدر را نشان بدهد و خیلی شبیه داستان من بود ار نظر موضوع که واقعا باید به کهنسالان احتترام گذاشت و احساساتشون رو درک کرد . 

اما در مورد داستانتون :
جمله ی اولتون می گه این 74 سال یادم نمی اید همچین برفی تو شهر باریده باشه ... بعد انتهای داستان اشاره داره که هم موقع مرگ محمد و هم مادرش چنین برفی باریده در شهر ... 

پس هیچ خاطره ی خوبی از برف نداره  مخصوصا در مرگ مادرش و باز یک روز برفیه که از خونه ی پسرش فرار می کنه اینا با خوشحالی دوران کودوکیش منافات نداره به نظرتون ؟

اشاره کردین کی پیرمردی مثل من را می خواهد ولی ما هیچ ذهنیتی از این پیرمرد و مشکلاتش نداریم . شخصیت پیرمرد شناخته شده نیست هیچ تصوری از ایشون در ذهنمون نیست تنها چیزی که میدونیم در یک تراشکاری کار می کردند . 

تقریبا مثل داستان من ، همه چیز مستقیما بیان شده و نشان داده نشده  است. درونمایه ی داستانتون چی بود ؟ 

فکر میکنم دل گپ های پیرمرد با خودش و مرور خاطراتش را خواستین شکسته مطرح کنید و گریز زدین از سالی به سالی از معصومه به مادر و از مادر به محمد ... 
به هر شکل خسته نباشین و ممنون ... 
۱۹ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۱۱ خانومـِ میمـ
سلام .
خدا قوت آقای صفایی .

مواردی که به نظرم رسید :

1. دقیقا منظورتون کدوم زاویه ی دید بود ؟ تک گویی نمایشی یا ذهن سیال یا من ؟! حس کردم برای ذهن سیال بودن اونقدرا هم در هم بر هم و پیچیده نبود البته این رو من خیلی دوست داشتم چون سهل و روان میشد خوندش .

2. انگار شخصیتتون به زن های زندگیش (مادر و همسرش ) خیلی وابسته بوده .

3. به نظر از لحاظ توصیف کمی بی نمک بود . یعنی به نظرم توصیف شاخصی در داستان نداشتین .

4. این آدم یکیو کشته ینی ؟! پس چرا انقدر عادی داشت در هفتاد و چهار سالگی به زندگیش ادامه می داد ؟! نباید یکم مشکل روحی پیدا میکرد ؟! بجز خودکشی که انگار خیلی قبلتر ها اتفاق افتاده باید یک خلا روحی میداشت انگار .

5. شاید باید بیشتر درباره کشتن دوستش اطلاعات میدادین .
۱۹ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۳۲ بانوی نقره ای

سلام 

خسته نباشید با اجازتون مواردی که به نظرم میرسه رو عرض میکنم.

1.زبان داستانتون بین معیار و محاوره سردرگمه.موارد محاوره مثل (یادم نمی آد و پیشونی ام و ...) 

2.به نظرم تعادل بین وقایع درونی و بیرونی برقرار نیست و تقریبا 80 درصد داستان مربوط به افکاره.

3. اینو در قالب سوال میپرسم چون خودم هم برام سواله "مساله شخصیت شما تو این داستان پیدا کردن سرپناه توی این شب برفیه یا از یاد بردن قتل محمد؟ و اگه اولیه از جناب دبیر میپرسم نباید در بخش گره گشایی به مساله اصلی پاسخ داده میشد ؟"

4. از لحاظ توصیف هم همونطور که خانوم میم اشاره کردن کم رنگ بود.

تشکر فراوان از تلاش و زحمتتون و اینکه اجازه دادین داستانتون مورد نقد قرار بگیره.

۱۹ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۲ پلڪــــ شیشـہ اے
خوندم داستان رو ولی ظاهراً باید برم از اوّل فصل های کارگاه رو بخونم.
۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۳۱ طاهر حسینی
سلام 
بیشتر دوست داشتم نظر همه رو می‌شنیدم و بعد نظر خودم رو می‌گفتم اما چون احتملا از فردا بعد از ظهر تا هشت نه روز آینده به شبکه دسترسی ندارم بعضی از چیزهایی که می‌دونم رو می‌گم:

در باره‌ی زوایه دید نه می‌خواستم سیال ذهن استفاده کنم و نه من نمایشی یا هر چیز دیگری می‌خواستم همین باشد (سیال ذهن برام جالب نبود و نمی‌خواستم درگیرش بشم و داستان رو از این پیچیده تر کنم  اما می‌خواستم شخصیت دومی هم در داستان وارد نکنم برای همین دیالوگها یک نفره است تا تنهایی رو بیشتر نشون بدم! )
درباره داستان قتل محمد قتل (قتل؟!) غیر عمدی بوده و نمیخواسته بکشدش (و البته بهتر بود غیر عمد بودنش بهتر در داستان مشخص می‌شد)
درباه ی محسن شخص خاصی نسیت! فقط یک اسم است که کلید تراشکاری‌اش رو می‌ده دست شمس‌علی( البته شغل شمس علی هم تراشکاری نیست! عتیقه فروشی بوده که چند سال پیش مغازه را فروخته و خرج رفتن دخترش به خارج از کشور کرده)
درباره ی منظور از شادی روزهای کودکی بله همان برف است( با ذکر این نکته که دوست داشتنی های تغییر می‌کنند و ممکن است روزی به تنفرمان تبدیل شوند!)
درباره ی زبان داستان محاوره است هرچند خودم هم فکر میکردم که احتمالا جایی دچار مشکل شوم برای همین هم چندبار سریع خواندم که تصحیح کنم که ظاهرا باز جایی از دستم در رفته.
مسئله شخصیت در این داستان پیدا کردن سرپناه است.
بسیاری از نقدهایی هم که وارد کرده اید صحیح میدانم.
اگر هم چیزی باقی ماند مرگ مولف!
حلال بفرمایید.
۲۰ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۳۲ طاهر حسینی
منتظر نظر بقیه هم هستم. ان‌شاءالله.
به نام خدا
سلام
مث اینکه دیر رسیدم
اما نظر من:
علاوه بر مواردی که دوستان بیان کردن (مخصوصا زاویه دید و توصیفات و..)و شما پاسخ دادید
اولین چیزی که مربوط به ظاهر داستان میشه، نحوه تایپ و چیدمان کلمات در کنار همه که تشکیل یه پاراگراف طویل داده که خوندن متن رو سخت میکنه...مخصوصا اینکه شما همون طور که خودتون هم اشاره کردید مانند بنده دچار معضل محاوره در میان داستان شده اید...

موفق باشید و سربلند

۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۷ مهدی شریفی
بسم الله و سلام
1. تشکر فراوان از حسین عزیز. ممنونم
2. تشکر از جدی های کارگاه که در اسرع وقت اومدن و نظر دادن. مخصوص چهارنفری که در زمان مناسب خوب خواندند و خوب نقد کردند انصافا.
3. واضحه که این روزها با اینکه از لحاظی همه جدی تر و پرکارتر شدن، بنده کمی ناراحتم ازتون. همه اش هم به خاطر انتظار زیادیه که ازتون دارم. الان در مرحله ای هستیم که همه باید خیلی خیلی بیشتر از قبل درگیر داستان بشند. و الا همه چیز تبدیل به یه خاله بازی میشه و ... اسم ببرم؟ خانم امیدی! خانم احمدنژاد! خانم سلطانی! جناب علوی!
اینترنت دم دست نیست؟ خب نباشه. شما اگه قرار باشه برای یه مسافرت بلیط اینترنتی بخرید خودتون رو حتما میرسونید به کافی نت و این کار رو میکنید.
این برای من خیلی خیلی سخته که بگید چون جایی که توی خونه لم میدم اینترنت نیست، پس سر زدن به کارگاه و خوندن داستان و نقد کردنش در زمان مناسب از عهده من خارجه!!
وقتی قراره جدی باشیم یعنی مشغولیت داستانیمون رو دست کم به اندازه انتخاب واحد دانشگاه جدی بگیریم و از زیر سنگم شده اینترنت پیدا کنیم. من خواستم طراحی پیرنگ پروژه نماز رو شروع کنم اما انقدر میترسم که ...

4. اما نظر من درباره داستان. ضمن بیان اینکه نظرات بچه ها همه خوب و دقیق بود:
ـ حسین آقای صفایی گل! محاوره رو به کل بزار کنار. البته هنوز به فصل زبان داستان نرسیدیم و از این باب خورده ای نمی گیرم بهت اما باید حتما دستت رو عادت بدی به کنار گذاشتن محاوره نویسی. نمونه داستان محاوره ای از نویسنده های بزرگ داریم اما اونا آگاهانه این کار رو میکنن نه اینکه از دستشون در بره.
ـ لزومی نداره بگیم زاویه دید نمایشیه. یه «من راوی» ساده و معمولیه.
ـ با الگویی که برای «طرح داستان» در فصل آخر بیان شد، پر واضحه که داستانت هنوز تموم نشده و انگار درست وسطش قطعش کردی. تعدد مسائل در روایت شمس علی اونقدری هست که ما نتونیم به سادگی «مساله اصلی» شخصیت رو به دست بیاریم و گره افکنی و گره گشایی رو بر اون اساس تشخیص بدیم. پس هنوز منتظریم ببینیم زندگی این آدم در کجا دقیقا به اوج گره میرسه. به گره رسیدنش بر پایه قتل ناخواسته محمده یا مشکلش با پسر و عروسش یا ...؟ (این همون اشکالیه که توی کلام چندتا از بچه های کارگاه هم بود)
ـ مربوط به روایت: «حال روایت»ت خیلی کم جون و نحیفه و داستان رو فقط و فقط دارن فلاش بک ها و وقایع سنگین گذشته پیش میبرن. اگر این راوی به هر دلیلی یاد گذشته ش نیفته هیچ حرکت خاصی (جز اینکه جیبش سوراخ شده و گرسنه ش هست و هوا هم خیلی سرده) در حال روایت اتفاق نمی افته. البته اگر این موارد با گذشته پیوند محکمی میخورد، گذشته میشد مکمل حال و مخاطب از همین موارد ساده در زمان حال معنای بیشتری رو دریافت میکرد. اما از اونجایی که چنین پیوندی اتفاق نیفتاده برای ما هیچ فرقی نمیکنه راوی الان کنار شومینه و روبروی سینما خانواده ش توی شمال تهران باشه و یاد گذشته ی تلخش بیفته یا توی برف گیر کرده باشه و با چنین وضعی...
صرفا داره گذشته یادش میاد بدون اینکه اثری در زمان حالش بذاره.
ـ خانم معلم یه اشکال خیلی خیلی دقیق درباره عدم پردازش شخصیت مطرح کردند که خیلی به جا بود. ما درست حسابی نمیدونم شمسعلی کیه. هرچند افکارش رو مطرح میکنی اما این فکرها بیشتر از سر درموندگیه. انگار چون توی وضعیت خاصی قرار گرفته داره غر میزنه فقط. نمیفهمیم خودش در حالت عادی چجور آدمی بوده


ـ ویژگی مثبت کارت: روایت به طور کلی روون و خوب بود. داستان منهای نواقصش داره نرم نرم پیش میره و من به وضوح شخصیت داستان بودن رو در این متن دیدم. ممنون
سلام. من داستان آقای صفایی رو همون لحظه اول خوندم اما تصورم بر این بود که برای نقد دقیق تر یک هفته ای یعنی تا این دوشنبه زمان داریم! اما استاد گرامی زودتر اومدن و گله کردن! شاید بهتر بود صبر می کردید تا داستان جدید و بعد جمع بندی قبلی رو می نوشتید. خواهش می کنم انقدر سریع حکم نکنید که کارگاه برای ما جدی نیست یا اولویت نداره. فکر می کنم بعد از تقریبا دوسال همراهی با وقفه میزان حضور و فعالیت تک تک شاگردانتون رو فهمیده باشید. کارگاه و شما برای ما در حال حاضر مهم ترین و ارزشمند ترین دغدغه هستید. کارگاه و شما نه اینترنت! شما به ما گفتید باید دیدمون داستانی بشه و مطالعه مون جدی تر... از روی کارگاه و فیلم های آموزشی نکته برداری کردیم و در هر فرصتی داریم روش وقت میذاریم. من مطمئنم هر کدوم از بچه ها الان درگیر همین مساله هستند. اما توقع نداشته باشید در هر شرایط و موقعیتی که هستیم و دیگران ازش خبر ندارن بتونیم به نت متصل بشیم. مثل اون شبی که ساعت 12 انتظار آنلاین بودن همه رو داشتین و بعد ظاهرا قهر کردید...
بنده با شرمندگی از همین الان اعلام می کنم که در تعطیلات عید به ندرت می تونم نت داشته باشم و امکان کافی نت رفتن هم ندارم. من گاهی فکر می کنم شما یادتون میره که 8 از نفر از ما خانم هستیم و محدودیت ها و مشغله های خاص خودمون رو داریم. باز هم میگم این به این معنی نیست که نخواهیم به کار و تکلیفمون رسیدگی کنیم یا برامون اهمیتی نداشته باشه. چون واقعا به نظرم منافاتی با هم ندارن. فقط یکم مدلامون با هم فرق می کنه.
شما به عنوان استاد ما حق دارید که هرچقدر میخواید گله کنید و برای هل دادنمون از هر روشی استفاده کنید اما خواهش می کنم کمی هم درک کنید و زود ناراحت و ناامید نشید که اینطوری به ما هم سرایت می کنه. مایی که همینطوریش به خودمون امید چندانی نداریم..
و درباره داستان آقای صفایی :
نکات مهم رو که دوستان و استاد فرمودن. تکرارش لازم نیست.
اما یک مساله ای که ذهن خود من هم خیلی درگیرشه اینه که ما برای داستان نویسی سراغ چه سوژه ای میریم و چی باعث این رفتن میشه. مثلا برام جالبه که بدونم آقای صفایی بعد از خوندن  مطلب خانم معلم به این موضوع علاقمند شدن یا نه؟ و اینکه سوژه و طرح داستانمون چقدر ناب و جدید و جذاب میتونه باشه برای مخاطب. یک طوری که از اول قابل حدس زدن و پیش بینی نباشه.
به نظرم این برمیگرده به همون اصل پرورش خلاقیت و تمرین خلاقانه.
سلام
بنده داستان رو همون روز اول خوندم
و البته فکر میکردم تا دوشنبه بعد فرصت نقد داریم
و البته تر این که چیزی بیشتر از اون چه که بقیه گفتن به ذهنم نرسید
اگه نیاز به عذر خواهی هست بنده عذر میخوام
۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۲۰ پلڪــــ شیشـہ اے
سلام علیکم

عذرخواهی می کنم. 
بنده همان موقع داستان را دانلود کردم منتهی خانه نبودم که بخوانم. شب که فرصت شد و خواندیم کامنت گذاشتم.

+ به جز دو مورد اشکال دیگری به ذهنم نرسید نظر دوستان را که خواندم دیدم که بسیاری از نکات آموزشی فراموشم شده. جبران می کنم ان شاءالله. شرمنده.
درباره‌ی سوال خانم ف.الف: خیر بعد از خواندن داستان خانم معلم نبوده و فکر هم نکنم حین نوشتن هم به آن فکر کرده باشم.

نوعی درگیری ذهنی بود که مدت خیلی زیادی است با آن درگیرم!
جناب صفائی ما انتظار بالایی از شما داشتیم ها!
انگار خیلی روش کار نکردین..

خوب بچه ها تقریبا همه رو گفتن.. مثل محاوره و اینا..

بعد آخرش رو یجوری درهم و مبهم نوشتید. میشه آخرش مخاطب رو به بهت رسوند.. اما یکم نارسا اومد برای من..
توصیف ها رو بیشتر کار می کردین. حرکت در داستان...

در هر صورت موضوع خوبی بود. تشکر
ببخشید دیر خواندیم و بعد این شکلی نقد شد.. :(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی