کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

بسم الله

آمده ایم اینجا تا هرچه برایمان و برایتان مقدور باشد ، کتاب هایمان را بتکانیم و چند قفسه ی مشترک بسازیم...


داستان ارسالی خانم معلم

شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۵۷ ب.ظ

روی نیمکت نشسته بود. روسری مشکی کوتاهش را خیلی مرتب گره زده بود . مقداری از موهای سپیدش روی پیشانی خودنمایی می کرد . خیلی شق و رق نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود .طرز نشستنش نشان میداد باید از یک خانواده ی نجیب و با اصل و نسب باشد . مانتوی طوسی سیرِ بلندش با آن موهای سپید و روسری مشکی ،جلوه ی یک مادر بزرگ ِ دوست داشتنی ِ بسیار باشخصیت را به او داده بود . تقریبا حواسم بیشتر پی او بود تا بازی بدمینتون خواهر زاده هایم .خیلی خوب بازی می کردند و همه ی کسانی که روی نیمکت ها نشسته بودند سرهایشان مرتب از این سو به ان سو می چرخید  .

نیمکت ِ ما تقریبا جای نشستن نداشت ولی روی نیمکت ِ او فقط زن ِ جوانی نشسته بود که با دختر ِ کوچکش به پارک امده بودند . دختر سوار ِ سه چرخه بود و دور حوض ِ وسطِ پارک می چرخید و مادر هر گاه او به نزدیکی اش می رسید برایش دست می زد و تشویقش می کرد . در هر دور رفت و امد دخترک ، پیرزن هم لبخندی بر لبهایش می نشست . به یاد ِ مادر بزرگم افتاده بودم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . سر وصدای خواهر زاده های دو قلویم حواسم را گهگاه پرت ِ خودشان می کرد مرتب غر میزدند که : « خاله ! بلند شو ... همش نشستی ؟! پاشو کمی با ما بازی کن » منهم  لبخندی تحویلشان میدادم و میگفتم:« فعلا که شماها شدین سوژه ی ملت ، من بیام من سوژه بشم ؟!!! » و با این حرف از زیر بار ِ بازی کردن با آنها در می رفتم .

تقریبا دور حوض خالی بود . ناگهان دو پسر ِ جوان با یک توپ والیبال آمدند کنار حوض و دست به کار تقریبا جدیدی زدند که تا بحال برایم  دیدن چنین صحنه ای سابقه نداشت . یکی یک طرف حوض ایستاد و دیگری در طرف دیگر و با هم شروع کردند به بازی کردن . انگار میخواستند ضرب دست هایشان را قوی کنند !! ...

چند توپ رد وبدل کردند . تقریبا همه ی حواس ها متوجه آنها شد . زن ِ جوان ، دختر بچه اش را کنار کشید . خواهر زاده هایم دست از بازی کشیدند و تقریبا آنها تنها میان دارانِ زمین بودند . خیلی خوب بازی میکردند . نگهان یکی شان توپ را که فرستاد طرف ِ روبرو نتوانست توپ را مهار کند و با ضربه ای توپ به عقب پرتاب شد و دقیقا به صورت پیرزن اصابت کرد . نمیدانم تا بحال چنین حالی به شما دست داده یا نه . همه انگار شوکه شدند . نمیدانستند چه باید بکنند . پیرزن به عقب افتاد و سرش به نیمکت خورد . زن ِ جوان همانجا نشسته بود و نمیتوانست تکان بخورد فقط جیغ می کشید . پسری که توپ را زده بود دوان دوان به سمت پیرزن رفت . اما انگار توان دست زدن به او را نداشت . ترسیده بود یا مسئله ی محرم و نامحرم مانعش بود ، نمیدانم. من هم یک آن شوکه شدم و توان حرکت نداشتم . ولی بلافاصله بلند شدم . سمت پیرزن رفتم . نفس میکشید . صدایش کردم . توان باز کردن چشمهایش را نداشت . خواستم سرش رابلند کنم ترسیدم گردنش مشکل پیدا کرده باشد . پرسیدم خوبید ؟ جوابی نداد . به  خواهر زاده ام گفتم برو سریع یک لیوان آب بیاور . از گردن نگه اش داشتم کیف پارچه ای ام را روی نیمکت و زیر سرش گذاشتم و به آرامی روی نیمکت خواباندمش . زن ِ جوان هنوز مات بود . از جایش بلند شد تا پاهای پیرزن را دراز کند . خانم های دیگری که بودند امدند و هر کدام توصیه ای داشتند . فقط به همه بلند گفتم از دورش دور شوند تا بتواند بهتر نفس بکشد . پیرزن چشمش را آرام باز کرد . نفس راحتی کشیدم . پرسیدم خوبید ؟ جایی تان درد نمی کند ؟ دستش را بلند کرد تا بتواند مرا بگیرد وبلند شود . نمی توانست سرش را حرکت دهد . دورمان ازدحام زیادی شده بود . نگاهش که به جمعیت افتاد شرم کرد . خواست بلند شود که باز نتوانست حس کردم میخواهد لباسش را ، پایش را مرتب کند . گفتم همه چیز مرتب است نگران نباشید . دستش را به سرش برد برای اینکه ببیند روسری اش سرش هست یا نه . دلم میخواست گریه کنم . همه ی اینها در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود . گوشی رابرداشتم و به  اورژانس زنگ زدم . آدرس را پرسیدند واینکه شما چه نسبتی با او دارید و شماره ام را گرفتند و گفتند ماشین میفرستیم . حال پیرزن بهتر شده بود منتها هنوز توان بلند کردن سرش را نداشت . پرسیدم به کی زنگ بزنم تا همراهتان به بیمارستان بیاید ؟ نگاهی کرد و هیچ نگفت . گفتم مادر ! همسرتان ، دخترتان  ،پسرتان باید یکی از نزدیکانتان همراهتان بیاید بیمارستان . گفت نیازی نیست دخترم . خوب می شوم . نیازی به بیمارستان نیست .

دو پسر میخکوب شده بودند . اگر هم می خواستند بروند مردمی  که دوره مان کرده بودند اجازه نمیدادند. زن ِ جوان با دخترش از آنجا دور شد . خواهر زاده هایم خداحافظی کردند و رفتند . مردم هم کم کم پراکنده شدند . دیگر این اتفاق سوژه ی جالبی نبود . حال ِ پیرزن بهتر شده بود.

آمبولانس آمد . تکنسین شان سریع پیاده شد . اول شرح ماجرا را برایش گفتم و بعد مشغول وارسی گردن پیرزن شد و سوالاتی پرسید . فشارش را گرفت . چشم هایش را معاینه کرد . گفت چشمم تار میبیند  .مرد گفت بهتر است بیمارستان برود تا از گردن و سرش عکس بگیرد ویک نوار مغزی هم بدهد . دوباره پرسیدم مادر ! به کی زنگ بزنم ؟ ! .. گفت : مادر ! کسی را ندارم . همسرم فوت کرده و تنها زندگی میکنم . پرسیدم فرزند ندارید ؟ گفت : نه . " نه "اش برایم مانند " آره " ای بود که ای کاش " نه " بود . از شان پرسیدم کدام بیمارستان میبرید؟ گفتند : نزدیکترین بیمارستان به اینجا ... پرسید:  دفترچه ی بیمه دارید ؟ پیرزن گفت نه .

تصمیم گرفتم خودم همراهش بروم . یکی از کسانی که اطرافمان بود به 110 زنگ زده بود . از 110 هم امدند و شرح ما وقع را گفته بودند . دو جوان داشتند از ترس می مردند . گفتم چیزی نیست . این پیرزن هم رضایت میدهد . نگران نباشید . همان مردمی که محو بازی شان بودند تازه یادشان افتاده بود که اعتراض کنند و می گفتند : مگر اینجا جای این نوع بازی هاست ؟ زن و بچه ی مردم اینجا راه میروند و ....

خسته بودم . برانکارد آوردند که پیرزن را رویش بگذارند تا به بیمارستان برویم . گفت نمی آیم . گفتم مادر خطرناک است شاید خون در سرتان جمع شده باشد .  خندید و گفت مهم نیست . مامور 110 نزدیک امد و گفت : مادر این دو جوان را به کلانتری میبریم و امشب بازداشت هستند .بهتر که شدید به کلانتری بیایید و اگر خواستید رضایت بدهید . پیرزن نگاهشان کرد . گفت رضایت میدهم کلانتری نبریدشان . گفتم مادر بگذارید بعد از بیمارستان به کلانتری میرویم گفت : نه بیمارستان میروم و نه کلانتری . و با کمک من نشست . گفت : کمی دیگر حالم بهتر می شود وبه خانه ام  میروم . ماموارن امبولانس مردد مانده بودند . گفتم بروید، نمی آید . فرمی را به من و پیرزن دادند که امضا کنیم . فرم را امضا کردیم و رفتند . مامور 110 هم رفت . مردم هم رفتند . پسرها ماندند . از پیرزن تشکر کردند و گفتند ماشین داریم . بیایید شما را تا خانه برسانیم . قبول نکرد . گفت راه ِ خانه ام ماشین خور نیست . آنها هر چه اصرار کردند بمانند قبول نکرد . هوا دیگر کاملا تاریک شده بود . مانده بودم که چه میخواهد بکند . به من هم گفت شما خیلی زحمت کشیدید شما هم بروید . من خودم میروم . گفتم امکان ندارد . تا خانه همراهتان می آیم . خواست بلند شود. دستش را گرفتم آرام بلند شد ولی تعادل نداشت . دوباره نشست . کمی آب خورد . اشکش جاری شد . دلم سوخت . ولی فقط سکوت بین مان بود . میدانستم دردی دارد که گفتنی نیست . هیچ نپرسیدم . بلند شد .راه افتادیم ارام به سمت خانه اش . پارک را تمام کردیم . از خیابان رد شدیم . کمی جلوتر سرای سالمندان بود . اشاره کرد آنجاست . دو سال است که اینجا هستم . قلبم درد گرفت . اشکم سرازیر شد . گفت همسرم وکیل پایه یک دادگستری بود . وضع مان خوب بود .خودم تحصیلکرده ی انگلیس هستم . اما همسرم بیمار شد . بیماریش صعب العلاج بود . خرجش کردم . دو دختر دارم و دو پسر . تا پدرشان سالم بود خوب بودند پدرشان که مریض شد از دورمان رفتند . وقتی دیگر دیدم توان نگهداری از او را ندارم گفتم بیایید پدرتان را به آسایشگاه ببریم من توان نگهداری از او را ندارم . دختر بزرگم که دو فرزندش الان مهندس هستند و من انها را بزرگ کرده بودم گفت : « ما نداریم ، خانه ات رابفروش و خرجش کن » . گفتم چطور راضی می شوید خانه ای که در آن زندگی میکنم را بفروشم ، مگر شما و فرزندانتان را در این خانه بزرگ نکرده ام ، مگر به گردنتان حق ندارم ؟ گفتند : میخواستی نکنی ، خودت لذتش را بردی !! . پسرهایم خارجند . به انها گفتم . گفتند خودمان در خرج خودمان مانده ایم . همسر دختر دومم نمایشگاه ماشین دارد .بچه ندارند . یک سگ گرفته اند و تمام ِ زندگی شان شده همان سگ . خانه ام را فروختم و پول آسابشگاه همسرم را دادم  . همسرم فوت کرد . بقیه پول هایم را بابت ارثیه شان از من گرفتند و سهم من از تمام زندگی ام ، شد این خانه ی سالمندان. حالا چه اصراری است که زنده بمانم ؟

نمیدانستم چه بگویم . فقط اشک ریختم . نگهبان او را ازمن تحویل گرفت . جریان رابرایش گفتم . سری به تاسف تکان داد و گفت : مواظبش هستیم . پیرزن را بغل کردم و بوسیدم .بوی مادر بزرگم را میداد . گفتم : دوباره به دیدنتان می آیم . مواظب خودتان باشید . خندید و رفت . خنده ای که انگار میگفت دیگر مرا نخواهی دید .

هفته ی بعد وقتی به سراغش رفتم ، نگهبان گفت : فردای همان روز در اتاقش سکته کرد و از دنیا رفت . 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۱۶

نظرات  (۱۱)

ممنون خانم امیدی 

اما چرا هیشکی نظر نداده ؟!! 

بابا نظر بدین دیگه ! لابد منتظر نقد دبیر جان هستین ((:

۱۶ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۰۱ طاهر حسینی
سلام
خانم معلم خیلی هم عالی البته من این را خیلی مدت پیش در وبلاگتان خوانده بودم و جسارتا خیلی هم به نظرم نرسید که تغییر پیدا کرده باشد!

با اجازه‌ی تان نظراتی که به نظرم رسید را نوشتم. 
چند جمله اول که آشنایی با شخصیت است به نظر می‌رسد تعریف در حرکت ندارد. و چند جمله جداگانه(از جمله اول تا جمله ششم ) است در تعریف شما از آن خانم.
در جله های بعد که دارید بازی خواهر زاده‌هایتان را تعریف می‌کنید به نظرم می‌رسد جمله آخر که گفته" سرهایشان مرتب از این سو به ان سو می چرخید  ." کافی است و دو جمله قبلی هم بهتر نمایش می‌دهد.(Showing)

بند دوم هم باز به نظرم تعریف در حرکت ندارد و چند جمله‌ی جداگانه است.

چندجایی جملاتی دارد که از حالت داستان خارجش کرده و به روایت نزدیک مثل:نمیدانم تا بحال چنین حالی به شما دست داده یا نه "

بند اول و دوم رابطه‌ی علی و معلولی چندانی با بند سوم به بعد ندارد.(در دیگر جاها هم این موضوع به چشم می‌آید اما این یکی پررنگتر است)

" دستش را گرفتم آرام بلند شد ولی تعادل نداشت . دوباره نشست . کمی آب خورد . اشکش جاری شد . دلم سوخت . ولی فقط سکوت بین مان بود . میدانستم دردی دارد که گفتنی نیست . هیچ نپرسیدم . بلند شد .راه افتادیم ارام به سمت خانه اش . پارک را تمام کردیم . از خیابان رد شدیم . کمی جلوتر سرای سالمندان بود . اشاره کرد آنجاست . دو سال است که اینجا هستم . قلبم درد گرفت . اشکم سرازیر شد . گفت همسرم وکیل پایه یک دادگستری بود . وضع مان خوب بود .خودم تحصیلکرده ی انگلیس هستم . اما همسرم بیمار شد . بیماریش صعب العلاج بود . خرجش کردم . دو دختر دارم و دو پسر . تا پدرشان سالم بود خوب بودند پدرشان که مریض شد از دورمان رفتند . وقتی دیگر دیدم توان نگهداری از او را ندارم گفتم بیایید پدرتان را به آسایشگاه ببریم من توان نگهداری از او را ندارم ."
این همه فعل برای چیست؟!

به عنوان نقد کلی :تعریف در حرکت ندارد، توصیف داستانی ندارد، showing کمی دارد و خیلی راویت است خیلی. اصلا داستان نیست!!
راستش دو نکته روایتی هم به ذهنم زده
جملات اولتون بنظرم تعریف حرکت هستن
و اینکه گاهی حس میکنم ترکیب وقایع درونی و بیرونی تعادل ندازه(یعنی گاهی انگار همه اش بیرونی شده)

راوی تان هم ،من همراز هست 
پس شخصیت اصلی پیرزنه و مسئله شخصیت شاید این باشه که چی کار کنم که توی این سرای سالمندان نپوسم؟
(هرچند دبیر فرمودن که مسئله لزوما پاسخ داده نمیشه. ولی من به نظرم مسئله دیگه ای نیومد)
شخصیتتونم اینطور تحلیل کردم که خانوم شیک پوش افسرده ای که کمی هم مغرور است و احتمالا خوش قیافه هم بوده در جوانی، و همسرش رو زیاد دوست داشته.
البته میشه از نوشته تون این درون مایه رو در آورد که مثلا خارج رفتن بچه ها عاقبتش بی عاطفگی شونه.
جناب حسینی ایراداتتون درسته . اصلا داستان نیست بیشتر یک روایته . شاویینگ نداره . اما من تخصصم در جمله های کوتاهه !! . آیا ایرادی داره یا نه رو نمیدونم و دبیر باید بگن . نمیدونم خواننده چه حالی داره موقع خوندن ولی در این جملات کوتاه حس های متفاوتی رو انگار دارم انتقال میدم . 

ممنون 
نگار جان ، دقیقا روایت من همرازه . چون هیچ اثری از نویسنده پیدا نمی کنیم و وضعیت پیرزن بهانه ای است برای روایت داستان . یک روایت خطی است . طبق زمان پیش میرود . شخصیت پیرزنی است که در اینگلیس درس خوانده و طبق رسومات انگلیسی بزرگ شده و خیلی آداب دان است . از طرز لباس پوشیدن و نشستنش خواستم این را نشان بدهم . ( البته اون موقع فقط بنا بر این بود که شخصیتم درست دیده بشه ) و درونمایه م این بود که پدر و مادر تا همیشه محترمند . 

ممنون که نظر دادی .

۱۷ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۴۱ بانوی نقره ای

سلام خانم معلم

به عنوان اولین نفر جرات و جسارت به خرج دادین آفرین واقعا.

داستانتون از نظر درونمایه و گره گشایی خوب بود به نظرم.

اما با اجازتون مواردی که به نظرم میرسه رو هم بگم، شخصیت پردازیتون در مورد پیرزن کاملا مستقیم بود و من هیچ شخصیت پردازی غیر مستقیمی ندیدم. به خصوص اونجایی که گفتین " جلوه ی یک مادر بزرگ دوست داشتنی بسیار با شخصیتی به او داده بود"

- بعد قضیه دو خواهر زاده که مشغول بدمینتون بازی کرذن هستند به نظرم در خدمت خط سیر اصلی داستان نیست و اگر حف هم بشه هیچ ضربه ای به داستان وارد نمیشه.

- قسمتی که پیرزن در مورد خودش حرف میزنه دیالوگه؟ اگه دیالوگه  به نظرم قوانین دیالوگ نویسی رو رعایت نشده و اگر هم تعریف گفته های پیرزن از زبان اول شخصه فکر میکنم افعالش باید از اول شخص به سوم شخص بره یعنی ( گفت همسرم وکیل پایه یک دادگستری بود. وضع مان خوب بودو...) تبدیل بشه به (گفت همسرش وکیل پایه یک دادگستری بوده و وضع مالیشان خوب بوده و...)

البته مطمئن نیستم ولی به نظرم میاد باید اینجوری بشه. 

با تشکر 



۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۹ طاهر حسینی
سلام بر بانوی نقره ای 

ممنون از نقد تون 
دیالوگ پیرزن فکر نمیکنم ایرادی داشته باشه . اما خواهر زاده هام علت بودن من توی پارک هستن بالاخره واسه یه کاری باید پارک رفته باشم ! 
در مورد شخصیت پردازی هم بله اشکال وارده اما توجه تون رو جلب میکنم به همون قضیه که این داستان اصولی نوشته نشده گرچه دبیر دوست ندارن اینو بگیم )): 

بازم ممنون از لطفتون 

۱۹ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۴۳ خانومـِ میمـ
ُسلام خانوم معلم جان :)
خدا قوت !

به نظر روایت یک مستند بود تا یک داستان و البته مهم ترین چیزی که الان به ذهنم میرسه نداشتن ویژگی های روایت یعنی :

تعریف در حرکت : روی نیمکت نشسته بود . روسری مشکی کوتاهش را خیلی مرتب گره زده بود -----» در حالیکه روسری مشکی کوتاهی با گره ای مرتب سرش کرده بود ، روی نیمکت نشسته بود .

شویینگ و تلینگ : دو پسر میخکوب شده بودند -----» انگار کن که دو پسر پاهایشان را با چسب قطره ای به زمین چسبانده باشند ! (مثلا ی همچین چیزی )

ببشخید جسارت نشه یه وقت اصلاح کردم . اون چیزا که نوشتم خودش نیاز به اصلاح داره قطعا
سلام بر خانم معلم

خوب این را قبلا خوانده بودیم. :))
خوب به نظرم یکم روش کار می کردین بهتر می شدا!!
توی توصیف ها، توی جمله بندی ها!

مثلا:
دوباره نشست . کمی آب خورد . اشکش جاری شد . دلم سوخت . ولی فقط سکوت بین مان بود . میدانستم دردی دارد که گفتنی نیست . هیچ نپرسیدم . بلند شد .راه افتادیم ارام به سمت خانه اش...

جمله های دنبال هم و به قول بچه ها بی شوئینگ؟؟ داریم اصلا؟ میشه؟
به نظرم همین رو می تونستید با کمی تغییر بترکونید. بلیا :))

کلا احساس آدم جریحه دار میشه
سلام بر خانم کریمی و احلام عزیز

ممنون از اظهار نظرتون ولی من اینو به عنوان داستانی که طبق اصول نوشته شده باشه نفرستادم . صرفا چیزی گذاشتم که اتفاقا عدم اصولی بودنش مشخص باشه و ایراد بهش بگیرین که گرفتین و ممنونم . اصلا قصدم این نبود که یک داستان طبق اصولی که دبیر جان آموزش دادند ارایه بدم .همه میترسیدن از ارایه داستان من یه نوع از بدترین شکلش رو گذاشتم که بقیه نترسن و داستانهاشونو رو کنن . بازم ممنون از همه که کمک کردن نقاط ضعف داستان رو ببینم ....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی