کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

ورود با کارت عضویت الزامی است

کتابخانه کارگاه داستان نویسی

بسم الله

آمده ایم اینجا تا هرچه برایمان و برایتان مقدور باشد ، کتاب هایمان را بتکانیم و چند قفسه ی مشترک بسازیم...


داستان ارسالی (فـ.الف)

دوشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۲۴ ب.ظ

مشتاق خواندن نقد و نظرهای دوستان و استاد گرامی. :)

بفرمایید +

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۲۵

نظرات  (۱۲)

مادرش می گفت روی سنگ قبرها را نخوانید
از عمرتان کم می شود
اینجا بنظرم لحن مادر هادی صمیمی تر بیان شه و خلاقیت داشته باشه توش قشنگ تره. ( نقل قول مستقیمه)
دیالوگ ها به قاعده و خوب هستند. راستش حس میکنم انتهای کار من و هادی به این نتیجه نمیرسیم که قبر شهید گمنام پر از زندگیه. حالا شاید حس منه.(علتش رو هم دراین میبینم که توی این بخش چندان اسم شهید گمنام و فضایی که ترسیم کردی با هادی پیوند نخورده و احساساتشو برانگیخته نکرده، به عبارتی اگه جمله های آخر که شهید گمنام رو توش داره برداریم، اون حس زندگی که میگی منتقل نشده به ما. شاید بهتر بود اینجا به جای telling در مورد آروم گرفتن هادی، ازshowing استفاده میکردی)
متن خیلی روان و سیال بود و هماهنگی جملات توش وجود داشت. ضمن اینکه کاملا تصویری بودن توش رعایت شده بود(هرچند این تصویری بودن جز احترام نظامی جای دیگه بنظرم نیومد که در مورد و خاص شخصیت باشه)
هادی شخصیت منعطف و شاعرمسلکی داره نکته جالبی که در شروع داستان اومده و من فک میکنم آدمای شاعر مسلک باهاش درگیرن اینه که ممکنه حریمی برای خودشون قائل بشن که دیگران واردش نشن
و این حالت نشون میده هادی انقدر شعرشو دوست داره که بی خیال طعنه های دوروبریاش شده. پس میشه گفت هادی شخصیتی داره که ممکنه رفیق زیاد نداشته باشه ولی رفاقتش با رفیقاش عمقیه.
از اینکه وسواس احترام نظامی گرفته، یعنی یه جورایی آدمی هست که دنبال انجام کارها به بهترین وجهش  هست یا اینکه آدم ترسویی هست که دلش نمی خواد کسی سر یه حرکت نظامی هم شده بهش گیر بده(این با انعطافش رابطه داره.من اینطور برداشت میکنم).

بنظرم توی جملات این پاراگراف از اونجاییکه میگی :« اتاق سرهنگ پر بود از مدالها و افتخارات ولی هیچ وقت جرئت نمی کرد جلو برود.» اینجا اسم هادی رو جاانداختی. چون توی جملات قبل هم داری احساسات سربازای ۱۸ ساله رو میگی. من اول فکر کردم جای کلمه هیچ وقت باید میذاشتی هیچ کس.
اما جملات بعد هم که اسم هادی رو نیاورده ولی در مورد هادیه نشون میده که فاعل اون هم هادی هست.

یه سوال:
اینکه پستش بهشت زهرا بود و حالا میخواست بره داخل بهشت زهرا، تا حالا با عبدالله و سربازای دیگه روبه رو نشده بود؟

پاسخ:
ممنون نگار جان. به وجد اومدم واقعا. نظراتت خیلی خوب بود. مخصوصا حست درباره ی پایانش. به فکر فرو رفتم !
تصور من از روحیه ی پسرا اینه که حریم هاشون با ما فرق داره. یعنی خیلی دنبال این نیستن که بقیه رو توش راه ندن و طعنه ها و در واقع شوخی های هم دوره ای هاشون براشون آزاردهنده ی گنده باشه. 
اون وسواس احترام نظامی رو از سر دقیق بودنش روی یک سری جزئیات حسی در نظر گرفتم. مثلا صدای کوبیدن پاش به نظرش کار جذابیه. تلاش می کنه هی جذاب ترش کنه. نه اینکه ترسو باشه یا بخواد هرکاری رو اینطوری با ظرافت انجام بده.

درباره ی جاافتادن اسم هادی خیلی یادآوری خوبی بود. چون میخواستم توی ویرایش برگردم درستش کنم اما از دستم در رفت دوباره.

والا من که سربازی نرفتم تا حالا:) وقتم واس جمع آوری اطلاعات هم خیلی کم بود از دیشب تا امروز. اما بهشت زهرا خب خیلی بزرگه. هر قسمتش کلی راهه. اون شیفت اول رو قبل از رسیدن به قطعه ها بوده. خیلی قبل تر. فاصله شون زیاده با هم تا محوطه های داخلی.

به نام خدا
سلام
خدا قوت
خیلی خیلی خوب بود...در رعایت نکان فنی احساس داستان آماتور به من دست نداد...
توصیفاتت به نظرم خوب بودن و خوشمان آمد اما اوایل داستان حس ترس هادی اونجوری که باید به من انتقال داده نشد...برعکس اون عبدالله که با دیالوگایی که داشت من زودتر با شخصیتش آشنا شدم...اما شعر و ترس و بچه ننه بودن مراعات نظیر خوبی داشت از نظر من

ابتدای داستان توصیف خیلی خوبی داشت البته من اولش احساس کردم اینجا خوابگاه پسران هست اما جرات خیلی خوبی  یا شایدم تجربه داشتی از پادگان و سربازا که این موضوع رو انتخاب کردی:)

راستش من از دیالوگ سرهنگ در رابطه با فوفولی بودن سردرنمیارم...شخصیت سرهنگ اونم توی سربازی فک نمیکنم از چنین الفاظی استفاده کنه از بس که جدی ان....البته شایدم استفاده کنند من خبر ندارم راستش


بابا لهجه شیرازی:))...خیلی خوشمان آمد...چه خوب بلدی...استفاده از مصرع های شعری هم خیلی به جا بود!


قسمت پایانی رو تند تند میخوندم چون مشتاق بودم که چی میشه آخرش اما اون قطعه ای که پستش بوده رو کاش یه کم بیشتر توصیف میکردی از قبلش تا ما بیشتر دستمون بیاد که در چه فضایی قرار گرفتیم... یهو آوردن اون جمله پایانی برای من مخاطبی که فقط خیلی از شخصیت اصلی داستان نمیدونم، هضمش سنگین بود....این فرد ترسو با افتادن روی یه قبر شهیدگمنام فک نکنم آروم بشه ها...راستش من در خطوط پایانی منتظر بودم که مثلا روی یه قبر آدم معمولی افتاده که بیت شعر روی قبر یه کم اونو به خودش میاره...

نقاط مثبتش زیاد بود که من فاکتور میگیرم و فقط نقدا رو بیان میکنم
ان شاالله موفق باشی
مورد دیگه به ذهنم رسید بازم کامنت میذارم!:)




پاسخ:
با نقدها موافقم. مخصوصا آخرش که جدی تر شد برایم. علت اولش هم این است که عجله داشتم زودتر تمام شود و تا تمام شد آپلودش کردم.

لهجه شیرازی نبودا! جنوبی بود مثلا :)
۲۶ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۰۱ خانومـِ میمـ
سلام :)

فاطمه .. فاطمه .. فاطمه .. ( مدل آژانس شیشه ای بخون :)) )
خیلی خوب بود که .. خیلی ..

توصیفا خیلی خوب بود .. پیچ و تاب داستان و تعدد شخصیت ها و مخصوصا مخصوصا لهجه جنوبی عالی بود و واقعا ذوق زده شدم . از لحاظ تجربه افزایی و اینا به نظر ناشی نمی اومد .

در کل خوبیاش خیلی بیشتر از اشکالاش بود . فعلا نقدی به نظرم نمی رسه .


پ.ن : نمیدونم تو همشهری داستان اسفند ، داستانی که تو مسابقه ی داستان تهران برنده شده بود رو خوندی یا نه . به نظرم اون فاجعه بود از هر نظر . مطمئنم اگر این داستانتو می فرستادی حتما برنده بود :)
پاسخ:
با تشکر از این همه انتقال انرژی و اعتماد به نفس:-)

نه نخوندم هنوز. اگه داور تو بودی:-D
سلام
خسته نباشید
به نظرم بیشتر نکات مثبت رو دوستان گفتن
تنها نکته پررنگی که شاید  گفتن داشت این بود که پایان بندی قسمت اعظم اون توصیفات خوب رو از بین برده. اصطلاحا هندی بود. تا حدی غیر قابل باور و گل درشت بود. اما باز هم میگم که فضا سازی خیلی خوب بود.
پاسخ:
سلام بله قبول دارم. با عجله جمع شده. 
ممنون.
عه؟!
جنوبی بود؟
آخه گفتی کاکا 
منم از این کلمه احساس کردم شیرازیه!:)
پاسخ:
شیرازیا میگن کاکو :)

آقای صفایی رسیدگی کنن!
۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۳۸ پلڪــــ شیشـہ اے
سلام بانو 

خیلی خیلی خوب بود. موضوعش دوست داشتنی بود.
توصیفات خیلی عالی بودن
شخصیت جنوبی رو خیلی دوست داشتم. برام جذاب بود به زبون خودشون نوشتین.

ی سوال :چه طوری جنوبی نوشتین ؟جنوبین؟دوست جنوبی دارید؟ و ...؟

برای من پایانش انگار ی هو تموم شد. صفحه آخر انگار رفت روی دور تند. 

+ به عمقی که اخم سرهنگ داشت می آمد ..-> توصیف این برام قابل لمس نبود.

پاسخ:
سلام. ممنون عزیزم
نه والا از شنیده های رسانه ایم استفاده کردم :)

بله صفحه ی آخر چند دقیقه قبل از آپلود شدن نوشته شد. شرمنده :|
باید ویرایش بشه حتما.
۲۶ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۲ بانوی نقره ای

سلام 

خیلی روان خیلی داستانی خیلی عالی

واقعا به نظرم ویژگی های خوبش خیلی بیشتر بود و همون چند تا نقدی که به نظر من رسیده بود هم دوستان گفتن اگه اخرش رو عوض کنید واقعا حرفه ای میشه.

خسته نباشید.

پاسخ:
مچکرم
سلام 

مثل بقیه ی بچه ها منم در مورد کلیت کار نظرم بسیار عالیه و واقعا 10 از ده رو بهت میدم الا همون اخرش . حتی یه جایی اول داستان راجع به بوی عرق بدن نوشته بودی که چون فضا سرد بوده به مشام نمیرسیده به نظرم خیلی ریز و دقیق نگاه کردی ... جمله هایی که برای نشان دادن بکار بردی خوب و بجا بود . یه چیزایی به نظرم رسید که میگم . 
اوایلش نوشتی پیرهنش رو هل داد توی شلوارش . از این فعل استفاده نمیشه میگن پیرهنشو ( فرو )کرد تو شلوارش . هل دادن برای اجسام بکار میره به نظرم بیشتر . 
اون جا که از نوع رد شدن سرباز بچه سال نوشتی که مثل بچه هایی که وسط بازی قهر کردن جالب بود ولی بعد خواستی از ریش تنکش بنویسی که اشاره به ریشش نکردی ولی ما خودمون فهمیدیم ((:
اما معمولا پسرهایی که با با سن کم یا زیر دیپلم میرن سربازی بچه های لوس و ننری نیستن . چون درس نخوندن اغلب یا کار کردن یا بناست کار کنن و توی جمع پسرونه بزرگ شدن و منتظر دلجویی نیستن . 
اینکه دلش میخواسته لوح تقدیرای سرهنگ رو بخونه نشون از کنجکاویش داره ولی جای دیگه داستان اثری از این کنجکاوی نمیبینیم . ( یعنی باید بشه جزو اون بخش از داستان که آوردن یا نیاوردنش کمکی به داستان نمی کنه ) اگه اشتباه میکنم که حتما بهم بگین 

باز اصطلاح موی سفید سر خورده بود تا نزدیک چانه ، نامانوسه . ضمن اینکه نمیدونیم ایشون ریش دارن یا ندارن چون اکثر ارتشی ها ریششون رو می تراشن . 
حالت کمربند رو برای بیان شکم گنده اش خیلی قشنگ گفتی . از  اصطلاح لیوان استیل برای عرق کردن تنش هم خیلی خیلی خوشم اومد ...
بی اختیار سرش رو چرخوند پشت سرش هم درست نیست سرمون رو تا پشت که نمی تونیم بچرخونیم مگه برگردیم اینم اصلاح بشه فکر کنم بهتره ( ببین من خط به خط رو دارم میگما ) 
و اینکه فاصله غسالخونه تا قطعات شهدا خیلی زیاده این بدبخت انقدر رو نمی تونسته دویده باشه ( این یعنی بهشت زهرا رو خوب نمی شناسی و البته اشکالی نداره ولی برای کسی که اشنایی داره صحنه غیر واقعی به نظر میاد )

اما در رابطه با عبدالله و توی غسالخونه بودنش فکر نمیکنم چنین اجازه ای داشته باشن . البته اینا ایراد داستانی ممکنه نباشه همون تجربه افزاییه بیشتر سربازا ر تکی نمیزارن توی قطعه دو تایی میزارن . فکرشو بکن توی قطعات دزد اگه باشه که بود تنهایی از پسشون بر نمی یومدن که ... المینیوم دزدی میکردن توی قطعه ی شهدا و جاهای دیگه یا گل دزدی 

در مورد پایانش هم بچه ها گفتن . روحیه ی شاعری داره و علاقه به جنگ و شهادت رو در اون توی داستان نمی بینیم پس یهو نمی تونه با اون همه ترس متحول بشه و براش خاموش شدن چراغ مهم نباشه و با شهید گمنام به آرامش برسه . و مسئله دیگه اینکه در تاریکی مطلق خط روی سنگ خونده نمیشه ... 

من خودم دلم میخواد همه داستان هامو خط به خط بخونن و احساسشون رو بگن برای همین چیزایی که به نظرم رسید رو گفتم که ممکنه اشتباه هم داشته باشه . 
اما در کل ، حس خوبی داشت خوندن داستانت و مطمئنم که دبیر جان هم حس خوبی داشتن بعد از خوندن داستان . حس به ثمر نشستن زحماتشون . 
خدا قوت ... من دو نصفه شبه دارم مینویسم اینا رو اگه پس و پیش نوشتم ببخشید دیگه واقعا توان برگشتن و ویرایش ندارم . معذرت 
پاسخ:
خیلی ممنونم خانم معلم. با همه ی نظراتتون و نظرات بقیه دیدم بازتر شد. یه نکته ای رو درباره ی آخرش میخوام بگم که صبر می کنم تا نظر استاد. 
اما درباره ی بهشت زهرا، من غسالخونه رو تا حالا ندیدم اما توی داستان هم هادی از اونجا نمیدوه. از پیش عبدالله میاد محل پست خودش. از اونجاس ک ی مسیری رو فرار می کنه. و اینکه درباره پست یک نفریشون خودم هم به همین فکر کردم اما وقتی قصه تموم شده بود:-)
داستان خیلی خوبی بود و خیلی هم دوست داشتنی. توصیفات، شخصیت‌ها، روال داستان و...  همه خوب اند
البته به جز آخرش چنان که گفتند.
با کمی وسواس و گیر اینها به نظرم رسد:
+گفتگوی اولیه و دیالوگهای اول بین سربازها اگر چه هر کدام نشان دهنده‌ی شخصیت متفاوت آنها و فضا را ترسیم می‌کند(جدا نیاز بود؟) که خیلی هم خوب است اما احساس می‌کنم نچسب و مصنوعی است و نویسنده دلش می خواسته اینها را بنویسد!
+درست بعد از همین دیالوگها جمله ای دارد که خیلی طولانی شده و حواس خواننده را پرت می‌کند.
+ببخشید نقش شهلا در داستان چیست؟! نفهمیدمش! (داستان تسویه حساب چی؟!)
+"رسید جلوی دفتر" ایستادید؟! فکر می‌کنم اینجا هم می‌شد با تعریف در حرکت نشان داد همین طور "رسیدند به مقصد نهایی"
+"اتاق سرهنگ پر بود از قاب هایی که تویشان لوح تقدیر و مدال افتخار بود"مدال افتخار؟ چندان منطقی نیست. به نظرم مدال افتخار را می‌دهند که نصب کنند روی لباسشان تا آن موقع هم اگر امیر نشده باشد سردار است! (ارتش است دیگر؟!) (اگر هست مگر ارتش سربازهایش را می‌فرستد بهشت زهرا پست بدهند؟!) بقیه هم که مدال افتخار نمی‌دهند یا من ندیده‌ام.
+"و فقط دنبال همان یک لقمه نانی بود که بعضی شبها هم در سفره اش پیدا نمی‌شد "کلمه  "هم"هم اضافه است هم بدون آن جمله پیزی کم دارد!
+"همین طور که عقب عقب می‌رفت کلاهش را از سر برداشت و نشست گوشه ی جدولی"اگر عقب عقب رفتن برای احترام است که یک چند ثانیه‌ای را ضبط نکرده‌اید و افتاده! اگر هم از بهت است که به نظرم منطقی نباشد.
+دیالوگ عبدالله لهجه ی شیرازی است؟! عامو پِرم نده.مگه چندتا ها داخل جمله هاش داشت؟ فقط جنوبی خوزستانی است دیگر؟ اگر بله خوب بود البته یک جاهایی شور شده بود مثل نه هایی که اگر جملات است - آخر نه هم نیست نِ است.
موفق باشید.
پاسخ:
ممنونم آقای حسینی.
درباره ی خرده داستان هایی که استاد هم اشاره کردن، من تصورم این بود که از چرخش های ذهنی هادی باید بنویسم تا ارتباط بیشتری با خودش برقرار بشه. که الان فهمیدم بیش از حد بوده. البته منظورتون از تسویه حساب رو نفهمیدم!
برای دیالوگ های شروع داستان هم نه واقعا الان فکر می کنم نیاز نبود. چون می خواستم شروع از نقطه ی مناسبی باشه اون ها رو ذکر کردم. 
راجع به ارتش و مدال و این ها هم بنده حرف دیگه ای ندارم :) 
لهجه ی عبدالله جنوبی بود. اما نوشتن دقیق تلفظ هاش سخت بود!

سلام و صلوات

جدن خسته نباشید خانم امیدی و دست‌مریزاد
و همچنین منتقدین بزرگوار!

اول یک چند جمله‌ای در نقد منتقدین:
همه‌تان دست‌تان درد نکند اما در این پست،‌ نقد خانم نگار، خانم معلم و آقای صفایی بیشتر به دلم نشست صرفا به این دلیل که کلی‌گویی نکرده‌اند و با استناد هر چه بیشتر به جزئیات داستان سعی کرده‌اند نکاتی را استخراج کنند که هم به درد ویرایش داستان می‌خورد و هم به درد مخاطبین دیگر که اثر کاربست عناصر مختلف در داستان را لمس کنند.
صرفا تعریف یا نقد بدون استناد و ذوقی(مثل خیلی خوب بود یا خیلی بد بود) خیلی به درد نویسنده نمی‌خورد. 
اما با این حال از همه این انتظار هست (در ادامه‌ی راه) که حتما فصول پیشین کارگاه را مدنظر قرار بدهند. شخصیت‌پردازی، زاویه دید، روایت،‌ طرح، توصیف و ....
بیشترین چیزی که موردتوجه قرار گرفته بود «توصیف» بود و بعد «شخصیت». باقی موارد طرح شده در کارگاه هم مه‌م‌اند. خصوصا «طرح».

اما داستان:
1) شخصیت: بازخورد مخاطب نشان می‌دهد گیر چندانی در ساخت شخصیت و پردازش و ارائه‌اش در داستان وجود ندارد. مخصوص همان وجه شعر و شاعری که دوستان اشاره فرمودند.

2) زاویه دید: منتظر بودم یکی این ایراد پرواضح را در زاویه دید اشاره کند اما کسی نکرد. علی‌الظاهر و بنا به سیاق روایت، زاویه دید سوم‌شخص محدود به ذهن هادی است. اما مواردی از دست نویسنده در رفته و تخطی شده. جایی که راوی حس باقی سربازان از صدای پخش شده در استراحت‌گاه را مطرح می‌کند. جایی که راوی به درونیات «عبدالله» اشاره‌ی ریزی می‌کند و احتمالا یکی دو جای دیگر که خاطرم نیست. 

3) طرح: طبق الگوی طرح به درستی من «مساله‌ی شخصیت» را درک می‌کنم. و می‌بینم ادامه‌ی داستان، از گره افکنی (که با دستور سرهنگ به‌دلیل ترس سربازهای دیگر از این پست شکل می‌گیرد) تا اوج (که با وقایعی مثل حرف‌های عبدالله و خاموش شدن چراغ قوه و درگیری ذهنی شخصیت در قبال قضاوت‌های خانواده و ... جان می‌گیرد) همه بر پایه‌ی مساله‌ی شخصیت ساخته شده و قابل قبول و خوب است. می‌ماند گره‌گشایی که من در آن «حرکت» شخصیت را نمی بینم. این را می‌بینم که سعی کرده‌اید شخصیت را به‌زور هل بدهید اما حقیقت این است که هادی (که در آغاز ماجرا) در نقطه‌ی الف ایستاده است،‌ الان به نقطه‌ی ب عزیمت کرده باشد. 
تاکید می‌کنم که من مشکلی ندارم اگر نقطه‌ی «ب» ارتباط صریحی با مساله‌ی «ترس» شخصیت نداشته باشد. مشکلی ندارم حتی اگر نقطه‌ی ب این باشد که «سرهنگ چه آدم مهربانی است» در برابر نقطه‌ی «الف» که هادی در آن فکر می‌کرد «سرهنگ چه آدم مزخرفی است» 
آنچه باید رعایت شود این است که بالاخره «حرکت» اتفاق بیفتد و این حرکت محصول فرایندی باشد که پیش از آن در طرح داستان جان گرفته است. 
اینکه پایان داستان شما مخاطب را ـ به حق» ـ اذیت کرده به همین خاطر است. این هادی نیست که با افتادن روی قبر شهید گمنام آرام شده. این شمای نویسنده اید که دلتان می‌خواهد هادی آرام شده باشد. 
(از دقت‌ دوستانی که این نکته را به خوبی تذکر دادند خیلی خرسندم)

4) روایت: فصل دوم از دو فصل روایت (ساختار روایت) در کارگاه کمی مظلوم واقع شد و محض همین فکر می‌کنم کمتر در خاطرتان مانده باشد. جایی که اشاره کردیم به «تفنگ چخوف» و اینکه نباید هر چیزی را در داستان روایت کرد اگر در خدمت خط اصلی روایت (و به تعبیر کامل‌تر، طرح داستان) نیست. 
پرفسورصفایی اشاره به‌جایی فرمودند به زیاده‌گویی‌های راوی. که الحق به جاست. خیلی خرده‌داستان‌های زیادی وسط می‌آید که اذیت کننده و شبیه زیاده‌گویی شده است. ماجرای آغازین، ماجرای شهلا و شامی، ماجرای خواستگارهای خواهرهایش و ...
و مطلب بعدی هم این است که روایت را از کجا باید شروع کنیم؟ طرح شما خودبه‌خود به ما نشان می‌دهد که کدام بخش روایت برای شروع مناسب‌تر است. با توجه به اینکه نوع روایت خطی است و شکسته نیست (که انتخاب خوبی است) به‌نظرم شروع مناسب‌تر برای آغاز روایت دست کم اتاق سرهنگ است. جایی که دارید برای هادی و مساله‌اش گره افکنی می‌کنید. پیش از این،‌ ماجرایی که شما روایت را با آن آغاز کردید و درگیری هادی با شعر و بیت فراموش شده و ... یا جایی در روایت شما ندارند و یا در حد اشاره‌ای با فلاش‌بک و ... باید روایت شوند. 

پیشنهاد:
اما من در کار شما ظرفیتی دیدم که شما هنرمندانه ساختید اما حیفم آمد استفاده نکردید ازش. این ظرفیت هم می‌تواند ایراد طرح (مرحله‌ی گره‌گشایی) کارتان را حل کند و هم بهانه‌ای باشد برای درست بودن شروع اینچنینی روایت‌ داستان‌تان. و آن همین قضیه‌ی شعر گم‌ شده است که کافی است در صحنه‌ی آخر هادی بعد از افتادن روی سنگ قبر شهید گم‌نام، آن مصرع گمشده را پیدا کند(به جای ایکه ذهنش دنبال بیت شعری درباره‌ی شهید گمنام بگردد) ... و خلاص. داستان‌تان بدون انفجار خاصی می‌شود یک داستان تکان‌دهنده و مهندسی شده و خوش‌حس و بدون شعار! و حرکت شخصیت هم به نظر من در آن درست می‌شود.


نکات خوبی هم درباره‌ی «تجربه‌افزایی» مطرح شد. بخشی را انصافا فراتر از حد انتظار واقعی درآورده بودید (فضای سربازی را یک دختر روایت کند خیلی سخت است) و بخشی را (که حضرت خانم معلم که نقشه بهشت زهرا را از روی کف دست‌ ایشان ترسیم می‌کنند) خراب کرده‌اید که می‌دانم قبول دارید و انشالله داستان‌های بعدی با مطالعه‌ی بهتری قلم خواهید زد. 
پاسخ:

خیلی خیلی خیلی ممنونم استاد شریفی! هم بابت فرصتی که در اختیار ما گذاشتید (توفیق اجباری) هم آموزش طرح و پیرنگ که من تونستم از همین راه داستان رو بنویسم. و هم وقتی که می گذارید و با دقت نقد و بررسی می کنید. کاش این گروه داستان نویسی و نقد ادامه پیدا کنه ...

 

+ زاویه ی دید رو متوجه نشدم چرا میگید واضح اشتباه شده؟ یکی دوجای دیگر که خاطرتان نیست را نمی دونم اما اون قسمت ها، فکر نمی کردم به معنی ورود به ذهن بقیه ی شخصیت ها باشه. اینجا : (چند نفری نیم خیز شدند تا بهتر اسامی اعلامی را بشنوند.) از دید یک راوی بیرونی معلوم نمیشه؟ و اینجا : ( عبدالله آشفتگی هادی را متوجه شده بود اما یک خباثت و شیطنتی در نگاهش وجود داشت که نمی توانست از گفتن حرف های نگران کننده بگذرد) منظورم را واضح نرساندم اما قصدم این بود که این جمله برداشت ذهنی هادی از عبدالله باشه.

+ دوستان مشترکا به پایان اشاره کردند و شما هم دقیق تر فرمودید. همانطور که قبلا گفتم صفحه ی آخر باعجله نوشته شد اما کلا هم من نمی خواستم این هادی باشد که با توجه به فضا و زمان تغییر حال می دهد و حرکت می کند. آن چیزی که باعث نوشته شدن من شد اصلا وجود مستقل یک سری شرایط و اتفاقات در بهشت زهرا و تفاوت قبور شهدا با سایرین بود. یک سری مسائلی که مثلا در خلوت اتفاق می افتد و دیده می شود، بوی عطری که از قبر شهید می آید ربطی به زائرش ندارد، فضای مرده و سردی که قبر یک اعدامی یا منافق دارد یا حتی جسد افراد مختلف که با هم فرق می کند. نمی دانم منظورم را خوب می رسانم یا نه ؟ آخرش قرار نبود هادی متحول شود، فقط از فضای خوفناک قبرستان و مواردی که در آنجا می بیند، وارد فضای آرام و معطر شهدا می شود، یک تغییر حال ناخودآگاه. نمیخواستم اول فکر کند ، بعد به نتیجه برسد که باید الان آرام شود. می خواستم جوّ موجود او را یک دفعه در خود بگیرد. اما خب نیاز به توصیف و تفصیل بیشتری داشت.

راجع به پیشنهادات و تمام نکاتی که حق است هم باید بگویم که اگر از زیر نوشتن طرح داستان نماز زنده بیرون آمدم بسیار مشتاقم که این داستان را ویرایش کنم!

لازم به ذکر است که عرض کنم خدمت تان، با گوشی فلان ناقابل مان، در مواقع بی وای فایی، فقط می شود صفحه ی هایک باز کرد بس که سرعت نت ایرانسل پایین است! متعاقبا متشکریم ! :)

یه چیزی هم یادم رفت.
یه سری فکرای هادی خیلی خوبه. خیلی هم خوب شخصیت پردازی میکنه.
مثلا این آخرها یه چیزی داشتید اساسی کیف کردم باهاش:
اونجایی که داره با سرعت میدوه با خودش فکر میکنه که مگه توی این چند سال چند نفر مردند...

خیلی داستانی، خیلی شخصیت ساز، خیلی بکر و فضاساز.
پاسخ:
اون جمله رو خودم هم خیلی دوست داشتم، البته شما لطف دارید ...

به به دست مریزاد به این داستان
نکات تعریفی کلی هست. مثلا بزار من نقدارو بگم :)

چند تا نکته بود بگم:
خیلی به مرگ و ژانر وحشت علاقه داری شما کلا؟ :)
یه سری گریزها به نظرم اضافه بود. چیزای فرعی رو گاهی وارد کردی..
خوب شما تا حالا نرفتی غسالخونه بهشت زهرا بیا از خودم بپرس که راه به راه اونجام. فضای غسالخونه ی بهشت زهرا ماشالله ویوش از خونه ی من و شما بهتره :)) اتاق کوچولو کجا بود؟ من رفتم اونجا عاشق اونجا شدم. البته اگر دور و بر مرده ها اونجا نباشن که هی ضجه بزنن :))
بعضی توصیفا زیادی بی ربطه. مثلا پیچ و مهره های توی رادیو؟؟ یعنی چی!!
تهش رو خوب یکم پروار می کردی :))

ولی خوب این ها اصلا از خوبی داستان نمی کاهد. احسنت احسنت..

پاسخ:
دیر اومدی ولی ممنون!
من غسالخونه ی بهشت زهرا رو با تصور قبلیم از جای دیگه نوشتم. که حدس می زدم اشتباه باشه. اما وقت تجربه افزایی نبود! و البته برام هم سوال بود که بهشت زهرا به این گندگی همین یه دونه غسالخونه رو داره ؟!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی